رویاهای خاموش: داستانی از امید و‌مقاومت در میان رنج

0

A gathering of Afghan women in the western Herat province participating in an awareness campaign on women-related issues organized by a local non-governmental organization. Photo by @Mahnoor for ADN.

ماهنور

چادر سیاه بزرگ بر سر دارد  لباس های رنگ و رفته ی سبز رنگ، صورت چروکیده و گونه های ترک برداشته اش زندگی سخت او را بیرحمانه بر رخ می کشد. به فکر فرو رفته است گویا تمام غم عالم در افکارش می‌چرخد. اما وای از چشمانش! چشمان سبز زیبا مانند دریای پر طلاطم که ساحلش سال هاست روی آب را ندیده و ترک برداشته، دو قطب زیبا که نگاه هر بیننده را خیره خودش می‌کند. 

اسمش سیما است که در دور افتاده ترین  قریه ی یکی از ولسوالی های ولایت هرات زندگی می‌کند. 

 او هیچ حسی به زندگی ندارد تلاشی هم برای زندگی نمیکند؛ به قول خودش او ۱۲ سال زندگی کرده، ۱۲ سال زندگی کودکانه ی او در همین قریه گذشته که با تسلط طالبان بر منطقه ی شان زندگی سیما بیشتر از دیگران نابود شد و او۷  سال پی هم تحت تجاوز جنسی قرار گرفت که ثمره آن در ۱۹ سالگی ۴ فرزند قد و نیم قد است. 

 چشمان بی فروغش به نقطه ی از فرش کهنه ی خانه اش میخکوب شده و و بیاد روز های  خوب زندگی اش لبخندی محزونی گوشه ی لبش نقش می‌بندد به روز های فکر می‌کند که از ته دل می خندید مکتب می رفت و آرزوی قابله شدن در کلنیک قریه شان را داشت دختر زیبایی بود که همه در نگاه اول محو چشمان قشنگ سبز رنگ اش می شدند اندام نسبتا عضلاتی، قد بلند موهای سیاه بلند اش زیبایی او را چندین برابر میکرد و چال لبش هنگام لبخند بی‌شک که از شاهکار های خلقت خداوند شمرده می شد که این گونه با حوصله و زیبا او را خلق کرده بود. 

حشمت پسر ارباب قریه که از قضا در کلنیک قریه به تازگی به صفت داکتر استخدام شده بود دلش را به چشمان گیرای سیما باخته بود و مطابق فرهنگ آن قریه عروس شدن در سن ۱۲ سالگی مانعی برای دختران به حساب نمی آمد. 

حشمت چند بار سیما را با مادرش در کلنیک دیده بود و هر بار نمی توانست چشم از چشمان سبز و گیرای او بردارد.

پدر سیما کشاورزی بیش نبود و سیما فرزند اول خانه بود که یک خواهر و سه برادر کوچکتر از خودش داشت. آنها زندگی فقیرانه و آرامی داشتند که سرمایه سالانه شان بستگی به اقلیم و باران در منطقه شان داشت.

سیما غرق آرزو های کودکانه خود بود که قریه شان بعد از جنگ خونین به دست طالبان سقوط کرد و اولین قانون آن جاهلان منع دختران از مکاتب بود.

در اولین روز بعد از بسته شدن مکاتب سال ۲۰۱۷ که طالبان هنوز بر تمام افغانستان تسلط پیدا نکرده بودند برادر سیما با لب خندان بیک یونیسف آبی رنگ اش را بر شانه انداخت و راهی مکتب شد اما سیما با چشم گریان به کتاب هایش می‌نگریست گویا جنازه آرزو هایش در مقابلش قرار داشت. سیما از دوستانش که یکی از آن ها خواهر حشمت بود می شنید که دختران شهر هنوز مکتب می روند و فقط دختران در قریه های تحت تسلط طالبان به اسارت گرفته شده اند و اجازه مکتب رفتن ندارند.

 آب از آب تکان نخورد و کسی برای سیما و ده ها دختر به اسارت گرفته شده ی قریه کاری نکرد همه سکوت کردند و این اتفاق دردناک را به باد فراموشی سپردند. گویا زندگی و آرزو های سیما و هم نوعان اش برای کسی مهم نبود دختران تازه به بلوغ رسیده به آسانی با گاو و گوسفند معامله، و راهی خانه شوهر می شدند. آنها حق اظهار نظر در کلیدی ترین مسائل زندگی شان را نداشتند با مرد های همسن پدر شان تن به ازدواج اجباری می‌دادند و سیما از این سرنوشت اش به شدت هراس داشت. 

اما او توقف نکرد با جستجو زیاد مدرسه ی را در گوشه ی قریه دریافت که دختری قد علم کرده بود و برای دختران بدبخت چون سیما قرآن‌ کریم آموزش می داد‌. سیما سختی های فراوانی کشید تا توانست اجازه رفتن به آن مدرسه را از پدرش دریافت کند. 

مدرسه در گوشه ی از قریه واقع شده بود که برای رسیدن به آن باید از دو تپه ی میگذشت که در زیر یکی از آن تپه ها تحویله ی برای نگهداری حیوانات ساخته شده بود و بر فراز تپه ی دیگر قرارگاه طالبان قرار داشت. 

ارباب برای خواستگاری سیما به حشمت پسرش اقدام کرد و شب پدرش خبری خواستگاری را برای سیما و مادرش داد. دخترک زیبا  گل از گل اش شگفت او خود را چند قدم نزدیک تر به آرزو هایش می دید در ذهن کودکانه اش خیالبافی می‌کرد  که بعد از ازدواج با حشمت، او نزد حشمت درس می‌خواند و قابله ی کلنیک می شود وقتی به این آینده ی قشنگش می اندیشید گونه هایش گل می انداخت و کودکانه لبخند می‌زند زندگی زناشویی او و حشمت در ذهن سیما خلاصه شده بود به لبخند های زیبای حشمت، درس خواندن و قابله شدن در کلنیک. او از استادش در مکتب شنیده بود که اگر می‌خواهد قابله شود باید به شهر برود و نزد داکتران در دانشگاه درس بخواند او از دانشگاه تصوری در ذهنش نداشت چون زندگی او خلاصه شده بود به محوطه ی همان قریه؛ در مورد شهر و امکاناتش چیزی نمی دانست خوشحال بر این بود که حشمت هم در دانشگاه درس خوانده و هم داکتر است در تصورات اش حشمت را استادش می پنداشت که برای او قابلگی آموزش می‌دهد.

 روایتی از تجاوز و تحطیم امیدها

 برای سیما چی بهتر ازین بود که داکتر قریه قرار بود شوهر او شود. با همین افکار زیبا خواب مهمان چشمان اش شد  در عالم خیالات دید که چند گرگ وحشی بر تن و بدن او حمله می‌کنند سیما را تکه تکه می کنند و بعد مردم قریه در سکوت جسد تکه تکه اش را در خانه ارباب دفن می‌کنند. 

سیما با وحشت از خواب پرید عرق سرد در کمر اش سرازیر شد چهارستون بدنش میلرزید و نمی‌دانست که این خواب گویای حقیقت  فردای شوم زندگی اش است. 

وضو کرده نماز صبح ادا کرد برای آرامش دلش قرآن‌ کریم تلاوت کرد با مادرش در کارهای منزل کمک کرد و بعد از ادای نماز ظهر قرآن‌ کریم بر شانه آویزان و راهی مدرسه اش شد. 

نزدیک تپه ی اول شده بود که متوجه شد دو موتر سایکل سوار به طرف او می آیند این اتفاق زیاد می افتاد که افراد طالبان با موتر سایکل و آهنگ های بلند در میان قریه پرسه بزنند، اما این بار فرق داشت گویا سیما خطر را حس کرده بود که ته دلش لرزید و باز همان عرق سرد مرگ بر کمر اش جاری شد آب دهانش را به سختی قرت داده قدم هایش را سریع تر کرد تا از آن موقعیت زودتر دور شود اما گرگ ها زودتر به او رسیدند و توقف کردند سیما خواست رد شود که آن دو طالب چیزی به سیما گفتند و خندیدند سیما لهجه آن دو را نمی فهمید اما از نگاه های کثیف شان درک می‌کرد که قصد تکه پاره کردن او را دارند خواب شب اش یاد اش آمد و پا به فرار گذاشت دم در تحویله ی که در زیر تپه قرار داشت رسیده بود که آن دو گرگ های وحشی به او رسیدند دهنش را با دستان کثیف شان گرفته و بطرف تحویله کشاندند. 

در آن بعد از ظهر لعنتی داغ هیچ کس در آن اطراف نبود تحویله هم خالی بود گویا زمین و زمان دست به هم داده بودند تا سیمای بی نوا دریده شود. 

هر چی تقلا می‌کرد اثری نداشت بدن کوچک سیما کجا و آن دو گرگ وحشی پشمالو کجا! در حالیکه قرآن ‌کریم در کنارش افتاده بود لباس هایش دریده شد و هر دو غول وحشی به نوبت بر سیمای بیچاره تجاوز کردند چشمان سبز درخشان سیما بی فروغ بسته شد و صدایش خفه، بدنش به بدترین شکل ممکن دریده شد، حجره حجره تنش پر درد شد خونریزی شدید اش هم آن وحشی ها را به رحم نیاورد که بعد از تجاوز بدن پر درد اش را کتک کاری کردند و بر جسم بی جانش تف کردند و رفتند. 

سیما این حجم بی رحمی و وحشت را تحمل نتوانست و بیهوش شد نمی‌دانست چند ساعت را غافل بوده آهسته چشم گشود دلش حال نداشت اتفاقات اطرافش را درک نمی‌کرد حالت تهوع و درد شدید داشت به هر جان کندنی بود تقاضای یک قطره آب کرد اما این مادرش بود که بالای سرش با چشمان برزخی نشسته و شیون می‌کرد سیما خود را نجس و بدن اش را لجنزار می‌دانست او به بدترین نوع ممکن شکنجه شده بود بدن بی جان او را به کلنیک انتقال دادند داکتر حشمت با دیدن وضعیت وخیم او پی به ماجرا برد و با بی‌رحمی تمام مداوا او را رد کرد و رو به پدر سیما گفت با هر کی این کار را کرده بگویید این نجس را به شهر ببرد از توان من خارج است. 

پدر سیما جسم بی‌جان او را به شهر انتقال داد سیما اما عزا دار بود برای آرزو های از دست رفته اش ماتم گرفته بود در حالیکه خونریزی شدیدی داشت به این می اندیشید که قرار بود به شهر درس خواندن بیاید قابله کلنیک شود و با چپن سفید مریضان را تداوی کند. اما با دامن لکه ننگ برداشته بیرحمانه از در کلنیک توسط ناجی اش رانده شده بود و در حالی به شهر رسید که دیگر آرزوی بر دل ندارد. 

سیما تحت عملیات بزرگی قرار گرفت تا معالجه شد داستان بدنامی او به تمام قریه پیچید و مثل همیشه انگشت انتقاد همه به سوی او بود قضیه سیما در دادگاه ثبت شد اما چون دولت آن وقت به آن قریه دسترسی نداشتند قضیه عدالت خواهی سیما برای همیشه بی نتیجه باقی ماند.

سیما دوباره به قریه برگشت نفس می کشید در حالیکه اکسجن هوا را همه بر او حرام می‌دانستند  مادرش با نگرانی های مادرانه اش همواره ناخواسته سیما را می آزرد. به سیما گفته می شد تو بدبخت هستی او باید فکر عروس حشمت شدن را از سر اش بیرون می‌کرد و می پذیرفت دیگر کسی حاضر به ازدواج با او نمی شود. 

سیما بعد از آن اتفاق افسردگی شدیدی گرفت گاهی گریه میکرد گاهی می‌خندید و شب ها آن اتفاق شوم را مانند کابوس در خواب میدید که حتی از خوابیدن واهمه داشت.

مدتی گذشت که دوباره خبر خواستگاری ارباب بر قریه پیچید سیما نمی‌دانست رفتار آن روز حشمت را چگونه هضم کند و این وصلت چگونه دوباره زنده شده بود روز موعود فرا رسید و سیما بدون هیچ محفلی راهی خانه ی ارباب شد کسی نظر او را نپرسید همه انگشت به دهن بودند که چطور ارباب حاضر شده با سیمای بدنام ازدواج کند.

اما در ذهن سیما چیزی دیگری بود او فکر می‌کرد قرار است زن حشمت شود و دوباره جوانه های زندگی در دلش می شگفت.

 وقتی از خانه پدرش بیرون شد متوجه شد حشمت برای بردن او نیامده او همراه ارباب که پدر حشمت بود و  چند سالی بزرگتر از پدر خودش بود در ۱۲ سالگی راهی خانه بخت بد اش شد. 

امید و تلاش برای آینده

اتاق سیما خانه تاریک گنبدی بود که هیچ پنجره ی نداشت نیم اتاق فرش کهنه ی پارچه ی و نیم دیگر فرش پلاستیکی رنگ و رفته ی که فرقی از زمین خاکی نداشت. 

ارباب او را داخل گذاشت و خودش رفت هوا تاریک شده بود و سیما با چراغ تیلی که گوشه اتاق بود منتظر آمدن حشمت بود که دوباره ارباب داخل اتاق شد سیما نمی دانست چرا نگاه ارباب به او فرق کرده و چرا ارباب در حال در آوردن لباس هایش در مقابل او است.

 سیما با وحشت و تته پته از ارباب سراغ حشمت را گرفت و ارباب آخرین پارچ آب روی خاکستر زندگی سیما ریخت. با لحن بد سرد و خشن رو به سیما ادامه داد : “تو زن نجس فکر کردی بعد از آن دسته گلی که آب دادی حشمت ترا میگیرد؟ ازین روز به بعد شوهر تو مه هستم و میفهمم چطور تو کثافت را آدم کنم. خوش باش دختر که من با تو ازدواج کردم بقیه مرد های قریه ترا بیبنند به طرف تف تو هم نمی اندازند.”

سیما با تمام وجود وحشت کرد و یاد خوابش افتاد که بعد از دریده شدن توسط گرگ ها در خانه ی ارباب دفن می شود.

این خانه قبر او بود و او بی گناه کثیف خطاب می شد، لت و کوب می شد و هر زمان که ارباب شهوت بر سرش غلبه می‌کرد نزد سیما می آمد و سیما همان وحشت و عذاب تجاوز اش هر شب برایش تکرار می شد بخت بد اش نمی گذاشت آن اتفاق شوم را فراموش کند. آن وحشت، آن بیچارگی و آن درد تا حالا ادامه دارد تا اینکه سیما صاحب ۴ فرزند شد در همان اتاق ولادت می‌کرد و همانجا زندگی نکبت بار اش را ادامه می‌داد. 

او مرده بود دلش مرده بود چشمان سبز قشنگش فروغ نداشت حساب لت و کوب شدن هایش از دست اش در رفته بود و او نمی‌دانست خداوند او را برای کدام گناه مجازات می‌کند. 

او مانند مسخ شده ها دیگر اشکی نداشت بریزد حتی هنگامیکه بی گناه لت و کوب می شد کوچکترین دفاع از خود نمی‌کرد.

 اما برای فرزندانش هنوز یک قسمت کوچک قلبش می تپید بر دو دختر اش نمی‌خواست زندگی خود اش تکرار شود پسرانش قرار بود مرد شوند اما سیما نمی‌خواست پسرانش مانند مردانی شوند که بر او و صدها دختر قریه ستم روا داشتند. میخواست دخترانش درس بخواند و او این بار عقب نمی کشید خودش را در جسم دخترانش میدید مطمئن بود حتی برای زندگی آنها هم که شده خودش و فرزندانش را از این زندگی فلاکت بار نجات می‌دهد به شهر می رود و آنجا برای زندگی دخترانش مبارزه می‌کند او میداند سخت است اما ناممکن که نیست. است؟

ماهنور فیمینست و فعال حقوق زنان در غرب افغانستان است که تلاش میکند فریاد خفته در گلوی زنان افغان را انعکاس دهد.

توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *