Wreshmin, the author - @private

ورشمین

(داستان حقیقی یکی از دختران افغان مربوط دوره‌ی اول حکومت طالبان)

  • آسمان کابل مثل همیشه، با ستاره‌های درخشان مزین بود. و مهتاب روشن‌تر از شب‌های دیگر می‌درخشید. صدای پارس سگ‌ها به گوش می‌رسید. فقط یک ساعت از برخورد راکت به کوچه می‌گذشت. به مهتاب نگاه می‌کردم و به فکر فرورفته بودم. اتفاقات امروز مثل یک فلم از زیر نظرم رد می‌شد. از دعوای هرروزه‌ی ‌من و مادرم به خاطر رفتن به شفاخانه تا برخورد راکت و ویران شدن خانه‌های دو همسایه‌ی مان، اندوه آینده نامعلوم و ترس از دست رفتن همه زحماتم تمام وجودم را فراگرفته بود. با صدای تک تک دروازه به خود آمدم. وقتی دروازه را باز کردم در پشت در یکی از همسایگان نزدیک ما بود. با دعوت کردنشان به خانه، آنها پیشنهاد کردند که با آنها از کابل باید به ایران قاچاق برویم به خاطریکه امکان تصرف طالبان تا اواخر هفته زیاد بود.
  • ●      معرفی مختصر از شخصیت اصلی این داستان میداشته باشیم:

آسیه دختری با چشمان بادامی، چهره‌ی سفید و قد بلند که زیبایی، لیاقت و عفت‌اش زبانزد همه اقوام و همسایه‌هایش بود. او دختری تاجک، از جنس مهربانی بود که خدواند برایش یک برادر  هدیه کرده بود. او آرزوی داکتر شدن و تصور به تن کردن چپن سفید را در سر می‌پروراند.

  زمانی که موضوع قاچاق پیش کشیده شد، فقط آسیه مخالفت کرد که با برخورد جدی فامیلش روبرو شد. سپس آسیه گریه کنان به اتاق خود رفت. و در داخل اتاق با خود تکرار می‌‌کرد،  تحمل کن آسیه، اگر دختر قوی باشی مشکلات زنده‌گی ترا پخته می‌کند، اگر ضعیف باشی مشکلات ترا می‌سوزاند. خدایا اگر تو این رویا را در دل من جا دادی یعنی تو توانایی رسیدن به آن را در وجود من دیده‌ای. و با دلی پر درد و چشمان اشک بار به خدواند التماس می‌کرد و می‌خواست، که خداوند کشتی نجاتش را بفرستد و از این طوفان رهایی یابد. در این زمان است که پدرش حرف‌هایش را از پشت در می‌شنود. چون پدر برایش تنها تکیه‌گاه امن بود باز هم از آسیه حمایت کرده و اجازه رفتن به آخرین روز دوره‌ی ستاژش را می‌دهد. و برایش می‌گوید که تو باید مثل معنای اسمت یک خانم قوی باشی. بعد آسیه با دلی شکسته و فردای نا معلوم به سمت بستر خوابش می‌رود. و فردا با صدای مادرش از خواب برمی‌خیزد که او را به صبحانه دعوت می‌کند. و در جریان صرف صبحانه هستند که برادرش به آسیه می‌گوید:هی! آسیه زمانی که به ایران رفتیم می‌خواهم فوتبالیست شوم، که با تشویق آسیه روبرو می‌شود. و برادرش هم برایش می‌گوید که من هم باور دارم که تو هم بهترین داکتر خواهی شد. و بعدش با شوخی می‌گوید «آسیه بلخی،‌ جایزه بهترین داکتر آسیا را از آن خود کرده است. هورااا، او را تشویق کنید» که آسیه یک لبخند زیبا تقدیمش می‌کند. و در جریان صبحانه بودند که پدرش از جا برخاست تا برود و با همسایه‌ها گپ بزند. بعد نیم ساعت رفت و برگشت پدرش احوال می‌دهد که لباس هایتان را جمع کنید که فردا ساعت ده صبح حرکت داریم. آسیه با دلی غمگین و گلویی پر بغض به اتاق خود می‌رود تا لباس‌های خود را جمع کند، اما بعد لحظه‌یی تصمیم می‌گیرد که بجای لباس‌های خود فقط همه‌یی کتاب‌های خود را با خود بگیرد. بعد از جمع کردن لوازمش، آماده رفتن به دانشگاه می‌شود و با احساس بد و دلتنگی که دارد به شکل متفاوت‌تر از هرروز خداحافظی گرم با فامیل خود گرفته و روانه پوهنتون می‌گردد. به زبان خود آسیه، زمانی که در راه دانشگاه بودم. اثرات راکت و ویرانی به هر طرف کابل زیبایم دیده می‌شد. زمانی که به شفاخانه رسیدم لباس‌هایم را با دوستم تبدیل نموده به طرف اتاق عملیات رفتیم. شخصی که قرار بود عملیات شود، خانمی حامله‌یی بود که با یک دنیا نگرانی از اینکه طفلش را مبادا چیزی شود،  خیلی هراس داشت. و چون خون زیادی ضایع کرده بود احتمال زیاد مرگ مادر همراه با طفلش بود. که با جستجوی زیاد موفق نشدیم برایش خون پیدا کنیم. بعد خودم‌ حاضر شدم تا خون بدهم که خوشبختانه توانستم زنده‌گی هر دو را نجات دهم. و به خاطر نجات شان خیلی خوشحال شدم و با خود می‌گفتم وقتی به خانه رسیدم حتما این را برای پدرم قصه می‌کنم. و همچنان خیلی از طرف همه به تشویق شدم. همین زمان بود که حملات راکتی طالبان به شهر کابل دوباره آغاز گردید. و خیلی ترسیده بودم نه به خاطر خودم بلکه برای فامیلم. همه جا را وحشت فرا گرفته بود و به خاطر ترس‌ و دل ناآرامی زیاد که داشتم وضو گرفتم و نماز خفتنم را ادا کردم. و برای سلامتی و حفاظت جان همه دعا کردم و همین قسم تا صبح به عبادت و راز و نیاز با خالق یکتایم پرداختم. و از بیشتر مریضان همچنان مراقبت کردم. و ساعت ۷:۳۰دقیقه صبح بود که تصمیم برگشت دوباره به خانه را گرفتم. با وجود اعلان که طالبان پخش کرده بودند که زنان نباید بدون چادری و محرم شرعی بیرون شوند. تصمیم گرفتم با یکی از نرس‌های مرد به خانه بر گردم. در‌ جریان‌ راه سراسر کابل دست طالبان بود با ظاهرهای غیر طبیعی، چشمان سرمه‌دار و موهای دراز، سلاح به دست در همه جا گشت می‌زدند. با مشکلات فروان و متوقف شدن موتر، چندین بار از طرف طالبان بالاخره به خانه نزدیک شدم. نمی‌دانم ولی با هر لحظه از نزدیک شدنم به خانه تپش قلب و ترسم بیشتر می‌شد. تا اینکه به خانه رسیدم و با ازدحام پیش از حد در مقابل خانه مان روبرو شدم. که سوال‌های مختلف بی‌پاسخ در ذهنم خطور می‌کرد. ترسم بیشتر و بیشتر شده بود و دیگر یارای رفتن به داخل خانه را نداشتم. زمانی خود را به داخل رساندم. روی حویلی همه شان بودند پدرم، مادرم، و برادرم همه با جسدهای بی‌جان شان در کفن‌های خون آلود پیچانیده شده بودند. پاهایم دیگر توان ایستاده شدن را نداشت در بالای همان خاک‌ها زانو زدم و حیران به همه‌یی اطرافم نگاه می‌کردم و هنوز هم باور نکرده بودم، که در آن پارچه‌های سفید مملو از خون،  فامیل من باشد. خانم کاکایم کمک کرد و مرا تا پیش آنها رساند وقتی به چهره‌های زیبایشان دیدم، چهره‌های‌شان کاملا زرد شده بود. قلبم پارچه پارچه شد. و دو دستم را به گوش برده تا توانستم جیغ و فریاد زدم. وقتی به برادرم دیدم پاهایش از قسمت ران جدا شده بود. بالایش صدا کردم، هی!! امیدم مگر تو نمی‌خواستی فوتبالیست شوی! بعداً روبه طرف پدرم و مادرم کرده وبرایشان گفتم: برخیزید! این اصلا شوخی خوب نیست. قسم به خدا، دیگر نمی‌خواهم داکتر باشم فقط می‌خواهم دختر شما باشم. تا با فریاد و اه بسیار یک سردی عمیق در وجودم احساس کردم و از حال رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم خانم کاکایم  به صورتم آب می‌زد. عصر شده بود و با خود فکر می‌کردم همه شان یک کابوس بد بوده. از جایم برخاستم و همه اتاق‌ها را گشتم هر چه همه جا را پالیدم، هیچ کسی نبود. کاکایم برایم تسلیت داد و گفت که یکی از همسایه‌های تان برایم قصه کرد، شبی که قرار بود فردایش به قاچاق بروید به خاطر تو فامیلت تصمیم گرفتند که صبح نه بلکه همان شب حرکت کنند. چون تو در شفاخانه بودی می‌خواستند دنبال تو بیایند که در مسیر راه به موتر شان راکت برخورد کرد. آسیه با شنیدن این حرف‌ها دیگر زمین و زمان برایش جای نمی‌داد، به خاطریکه خود را مسوول‌ مرگ فامیل خود می‌پنداشت. بعد گذشت چهار سال آسیه هنوز هم همانند یک مرده متحرک بود. و باز هم این قسمت را از زبان آسیه  مینویسم. در یکی از شب‌ها که تقریبا ساعت از نیمه شب گذشته بود. در جایم دراز کشیده بودم. بالشتم با قطرات اشکم تر شده بود. خیلی دلتنگ مادر و پدرم شده بودم و دلتنگ شوخی‌های امید. اما گویا آنها هیچ دلتنگم نشده بودند به بیداری که نه حتی به خوابم  نمی‌آمدند. با من خیلی عمیق قهر کرده بودند. و همیشه در این عذاب وجدان بودم که شاید اگر آن شب در شفاخانه نمی‌بودم، همه مان از خانه وقتتر حرکت می‌کردیم و لازم نبود که از مسیر شفاخانه بگذریم و آنها از بین بروند. که گریه کرده به خواب رفتم. خواب دیدم در چمن‌زار سرسبز و زیبا هستم و رود خروشانی هم در آنجا روان بود. زیر سایه یک درخت بزرگ و سبز نشسته بودم که چشمم به امید خورد با دیدنش احساس کردم چقدر دلم برایش تنگ شده است. لباس سفید برتن داشت، آن موها و چشمان سیاه چقدر برایش می‌خواند. اشک از چشمانم سرازیر شد تا می‌خواستم در آغوش بگیرمش خود را از من دور کرد. گفتم: چرا امیدم، مگر دلت برای خواهرت تنگ نشده؟ گفت: شده، خیلی دل تنگ شده، اما من ازت قهر هستم. چرا به دیدنم نمی‌آیی؟ از خواب بیدار شدم دلم خیلی برایش تنگ شده بود. احساس می‌کردم اگر به اندازه تمام دنیا هم اشک بریزم کفایت نمی‌کند. دیگر نمی‌توانستم که مانع رفتن خود به خاک خانواده‌ام شوم. اما اگر به کاکایم می‌گفتم مانع‌ام میشد، همین که صبح شد با چشمان اشک آلود از خانه بیرون شدم، در حالتی نبودم که پوشیدن چادری یا داشتن محرم به یادم بماند و تا سر سرک‌ رسیدم همه به طرفم حیران نگاه می‌کردند که چگونه بدون ترس به این حالت از خانه بیرون شده‌ام. با دیدن نگاه‌های مردم به خود آمدم که کابلم دیگر شهر چهار سال پیش نبود. و من با بیرون آمدن بدون چادری و محرم شرعی مجرم بودم. اما دیگر کار از کار گذشته بود، یک طالب از طرف سرک مقابل، به طرف من می‌آمد. لنگی سیاه بر سر داشت  موهایش تا شانه‌هایش می‌رسید و چشمان سرمه‌دارش را خون گرفته بود. یک شلاق بر دست و یک میل سلاح بر روی شانه ‌داشت. برایم گفت: دختر بی‌حیا اینجا چی می‌کنی، حجابت کجاست؟ با کی آمدی بیرون، محرمت کجاست؟ من که دلم خیلی گرفته بود و برایم زنده‌گی و مرگ معنایی نداشت و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. حالا وقت یافته بودم تا عقده‌های دلم را خالی کنم، گفتم: حجاب به تن دارم. همان قسم که اسلام برایم گفته حجاب کرده‌ام. اسلام مرا برای پوشیدن چادری مکلف نساخته است و جزء امر اسلام از هیچ امری دیگری اطاعت نمی‌کنم. ‌و ها گفتی محرم، محرمم خودم هستم. تمام محارمم را شما به قتل رسانده اید. «گفت» دختر بی‌حیا زانو بزن من هم با لجاجت گفتم: به جز خداوند، به قاتل خانواده‌ام هرگز زانو نمی‌زنم، به قاتل‌های مثل تو خو هرگز« قنداغ‌ سلاح‌اش را بلند کرد و به پشت سرم زد. چشمانم تار شد و به زمین افتادم. تا جان داشت مرا شلاق زد. با هر شلاقی که بر بدنم برخورد می‌کرد. بجای آه و ناله می‌خندیدم که با هر خنده‌ام بیشتر عصبانی شده و محکم‌تر شلاق می‌زد. تا بالاخره از حال رفتم و خوشحال بودم که به مرگم نزدیک شده‌ام و از این عذاب رهایی پیدا می‌کنم. بعد خسته شدن از شلاق زدن، صدای شاجور تفنگش‌اش را شنیدم که کش کرد و بالای سرم گذاشت و همان لحظه از خوشحالی زیاد احساس می‌کردم مثل پرنده‌یی هستم که قرار است از قفس آزاد شود. قسمی که فکر می‌کردم، نشد صدای کاکایم به گوشم رسید که برای کشته نشدنم و خلاصی خودش از چنگ طالبان برای اینکه سرپرستی‌ام را عهده دارد. مرا دیوانه خواند و برایشان گفت که حالت روحیم اصلا خوب نیست و با جمع کردن بزرگان قوم اجازه زنده ماندن را برایم دادند. وقتی مرا به خانه بردند وضیعتم چنان بد بود که اصلا نمی‌خواهم، آن وضعیت را دوباره به یاد بیاورم و توصیف کنم. حتی تا یک هفته از جایم بلند شده نمی‌توانستم. امروز دقیقا یک سال از واقعه شلاق خوردنم می‌گذرد. نزدیک عصر بود که دروازه تک تک شد. یکی از زنان همسایه بود که در چهره‌اش ترس هویدا بود. خانم کاکایم جویایی حالتش شد. «خانم همسایه گفت:». خواهرزاده‌ام را طالبان با مرمی زده و به خاطر مخفی‌ست نمی‌توانم به شفاخانه ببرمش. به خاطر خدا اگر کدام داکتر می‌شناسی برایم معرفی کن. خانم کاکایم به طرف من دید ولی من انکار کردم. خانم کاکایم برایش گفت: کاش می‌شناختم حتما برایت کمک می‌کردم. وقتی خانم کاکایم علتش را پرسید، گفتم نمی‌خواهم  بعد از این سبب مرگ کسی دیگری شوم. و بدون خوردن غذا شب با چشمان اشک بار و قلب خسته به طرف بستر خوابم رفتم. که در خواب پدرم را دیدم، وای که چه لحظه‌یی قشنگی بود که بعد از چندین سال توانستم حداقل در خواب ببینمش، اما به طرفم خیلی قهر  می‌دید وقتی علتش را پرسیدم. برایم گفت: مگر تو آرزویت نجات دادن زنده‌گی مردم نبود؟ پس چرا حالا وقتی یکی به کمکت نیاز دارد برایش کمک نمی‌کنی. مگر برایم همیشه نمی‌گفتی که می‌خواهی همیشه جان مردم را نجات بدهی. با گریه برایش التماس کردم که پدر جان می‌ترسم..! چهره نورانی و زیبای خود را دوباره به سویم دور داده و برایم گفت: مگر تو آسیه دختر تابو شکن من نبودی؟ وقتی ناگهان از خواب بیدار شدم تمام بدنم عرق کرده بود و صدای اذان به گوشم رسید، با عجله از رخت خوابم برخاستم وضو گرفتم و در نماز با خدایم عهد کردم وقتی که این آرزو را در دل من انداختی، به هر قیمتی که شود بعد این برای مردمم کمک می‌کنم. از جای نماز برخاستم و اگرچه پوشیدن چادری را دوست نداشتم اما بعد این چون با خود و خدایم عهد کرده بودم که به خاطر نجات جان کسی هر کاری که بتوانم انجام می‌دهم، پوشیدم.

بعد آماده شدن نزد خانم کاکایم رفتم و برایش گفتم که من آماده هستم که زنده‌گی آن جوان را نجات دهم. و چون در همین موقع بود که کاکایم از بیرون رسید. برایم گفت، اگر می‌خواهی جان کسی را نجات بدهی باید پول بگیری چون تو حالا در خانه‌ی من هستی و نان و نمک مرا می‌خوری و باید از قوانین من پیروی کنی. ولی از طرف دیگر چون در این اواخر جنگ شدیدی در کابل جریان داشت و من نمی‌خواستم که از کسی پول بگیرم، به این علت با کاکایم بحثم شد.اما کاکایم بدون کدام حرف و سخنی در کوچه را محکم کوبید و رفت. اما ساعتی نگذشته بود که دوباره آمد و برایم گفت: آمادگیت را بگیر برای رفتن، بسیار خوشحال شدم و به طرف منزل شان با کاکایم حرکت کردم. زمانی که رسیدم با یک جوانی 22ساله مواجه شدم که از شدت درد به خود می‌پیچید، و بسیار خون ضایع کرده بود. چون می‌فهمیدم در این شرایط جنگی وسایل جراحی به آسانی پیدا نمی‌شود. کارم را با چاقو، آب گرم و تکه‌ی تمیز آغاز کردم. و با کوشش فروان توانستم مرمی را بیرون کنم. و بعد اینکه از صحتش اطمینان حاصل کردم به فامیلش اطلاع داده و به طرف خانه حرکت کردم. و در مسیر راه به یادم آمد که پدرم برایم گفته بود دخترم تو بسیار مهربان هستی، زخم را دیده نمی‌توانی هیچ وقت داکتر داخله نشو. با خود گفتم: ای کاش پدر جان می‌بودی، تا می‌دیدی که دیگر دل دخترت به دیدن زخم‌ها نمی‌لرزد، چون خودش با زخم دل آغشته شده است. ای کاش می‌بودی و می‌دیدی، دختر تابو شکنت چه تابوهای را که شکسته است. همین که به خانه رسیدم چون قلبم کمی آرامش پیدا کرده بود بعد از مدتی بسیار طولانی به خواب رفتم . صبح با صدای دعوای کاکا و خانم کاکایم بیدار شدم. که صدای خانم کاکایم می‌امد و به کاکایم می‌گفت: چطور دلت آمد؟ هیچ وجدان نداری، که از آنها در بدل کمک‌ آسیه پول گرفتی. وقتی می‌خواستم با کاکایم دعوا کنم که چرا اینقدر حریص است، صدایش در گوشم آمد که می‌گفت: سال‌های سال است که این دختر نان و نمک مرا بدون کدام گپی می‌خورد. حقم بود که مزد کارش را بگیرم. بعد شنیدن این حرف‌ها واقعا چیزی دیگری برای گفتن نداشتم، و فقط با ترس، من من کنان ازش خواستم تا مرا دوباره به آنجا ببرد برای پانسمان آن جوان…

 مگر از آن سوی داستان، قصه دیگری در جریان بود. آسیه با دلی پاک که داشت هرروز با آینده نامعلوم که اصلا ازش آگاهی نداشت به قصد تداوی به خانه آن جوان به نام امیر می‌رفت. بی‌خبر از اینکه امیر در مقابلش چه هدف‌های دارد، و مورد تعقیب چه کسانی قرار گرفته است. خب، تقریبا یک ماه از آوازه سقوط حکومت طالبان به گوش همه می‌رسید، همه نگران زنده‌گی و آینده مبهم شان بودند. از یک سو هراس از سوی دیگر امید در دل‌های خود می‌پرورانیدند تا شاید از این به بعد همه چیز بهتر شود؟ شاید چرخ گرودن به میل آنها در آید؟ 

حکومت جدید به سرعت در حال تغییر  و تحولات جدید بود. گاهی امیدواری داد زده می‌شد چهره‌ها برق می‌زد گاهی هم ترس در وجود و چهره‌ها موج می‌گرفت که بدتر از قبل نشود.

گویا تقدیر بر وفق مراد بود و همه چیز رو به راه می‌شد. آهسته آهسته رفت و آمد در کوچه‌ها دوباره شروع می‌شود. به جای طالبان، مجاهدین در سرک‌ها دیده میشد. مردم مثل پرنده‌های که سال‌ها در قفس  بند بودند، آزاد شدند و پرواز می‌کردند. به نظر می‌رسید که جنگ تمام شده است. اما مانده بود، مادرانی در انتظار فرزندانشان، همسری چشم به راه شوهرش، مثل من هزاران یتیمی که دیگر نمی‌توانستند پدر و مادر شان را ببینند. جنگ تمام شده بود اما خنده‌ها هنوز هم سطحی، و زخم ها هنوز پابرجا بود، اما دیگر آفتاب طلوع کرده بود. مگر در میان این همه فقط، رویاهای من حبس بودند. همه چیز در افغانستان از سرگرفته شده بود. 

روایت از زبان آسیه:

 گرچند امیدی برای زنده‌گی کردن برایم نمانده بود ولی باز هم هدفی داشتم که می‌خواستم به خاطر فامیلم دنبالش کنم. تصمیم گرفتم که دوباره به پوهنتون ثبت نام کنم. و امروز، روزی است که بعد از اینقدر مدت طولانی به این مکان رویایی‌ام دوباره قدم گذاشتم. زمانی که به پوهنتون رسیدم چون شناخت قبلی با نگهبانانش داشتم بدون کدام جنجالی برایم اجازه ورود به دانشکده طب را دادند. زمانی که وارد مدیریت شدم تعداد زیاد از استادان مان در آنجا حضور داشتند. بعد از احوال پرسی کوتاه با همه‌یی شان، چشمم به استاد احمد خورد. گرچه شش سال قبل هم شخصی بود که سن و سال بالایی داشت، اما بعد این شش سال اصلا به آسانی شناخته نمی‌شد. استاد احمد، شخصی بود که دوست صمیمی پدرم و دومین حمایتگرم بعد از پدرم برایم بود. و چون فرزندی نداشت مرا همیشه دخترم خطاب می‌کرد. وقتی نزدیکش رفتم، با اولین نگاه مرا شناخت. و باهم احوال پرسی خیلی گرم کردیم. در اولین سوالش مثل همیشه جویایی حال فامیلم شد. و من چون مثل پدرم دوستش  داشتم همه‌یی اتفاقات که طی این سال‌ها اتفاق افتاده بود را مو به مو برایش قصه کردم. و مثل همیشه حمایتم کرد و در دوره ثبت نامم برایم کمک کرد. بعد از تمام شدن کارهای ثبت نامم دوباره به خانه برگشتم. و چون قرار بود هفته آینده درس‌هایم آغاز شود، خواستم آماده‌گی بگیرم و مروری به کتاب‌هایم داشته باشم». آسیه بعد از اینکه دوباره به درس‌های خود شروع می‌کند، مانند سابق،کوشش می‌کند تا شاگرد نخبه صنف خود باشد. و در همین اثنا است که استاد احمد برایش پیشنهاد می‌کند، که چون فاصله خانه کاکایش نسبت به پوهنتون دور است و هم نمی‌خواست که بعد از اینهمه اتفاقات آسیه بار دوش کاکایش باشد. برایش پیشنهاد میکند، که یک جوان تجار و خیر خواهی است که هدفش خیر رساندن و کمک کردن به دختران بی‌بضاعت، بی سرپرست و دخترانی که در دوره طالبان از تحصیل باز ماندن، است. 

آسیه بعد فکر زیاد قبول کرد. ولی نمی‌دانست که با این تصمیمش آینده‌اش را قرار است که چگونه رقم بزند. و بعد طی مراحل خیلی طولانی توانست تحت پوشش خدمات همان موسسه قرار بگیرد. روزی همان جوان تاجر می‌خواست به دخترانی که تحت حمایتش قرار دارند سخنرانی داشته باشد و بتواند همراهشان آشنایی حاصل نماید. و دقیقاً همان روز است که آسیه متوجه می‌شود شخصی را که کمکش کرده بود و زنده‌گی‌اش را نجات داده بود همین تجار جوان به اسم امیر است. امیر بعد اتمام سخنرانی پیش آسیه آمده و ازش تشکر می‌کند و برایش می‌گوید: علت حضورش  در اینجا امروز، به خاطر کمک آسیه است. و بابت این کمک آسیه، ازش قدردانی نموده باهم خداحافظی می‌کنند. و به همین قسم بعد مدتی تلاش و کوشش شبانه روزی، آسیه می‌تواند که درس خود را تمام کند. و از طرف استاد احمد هم برایش پیشنهاد می‌شود تا در شفاخانه که شخصاً از خود استاد احمد است، آسیه همراهش همکاری کند. و بعد آسیه بدون کدام معطلی قبول می‌کند. به همین گونه روزها در گذر می‌شود و بلدیت آسیه هم با کارهایش بیشتر می‌گردد، که می‌تواند موفقیت‌های بیشتری کسب کند. و چون آسیه با کوشش‌هایش توانسته بود زنده‌گی مستقلی برای خود بسازد. و تا اندازه‌ی بالای پاهای خودش ایستاد شود. در یکی از روزها از طرف استادش برایش خبر می‌رسد که قرار است در بین شفاخانه‌های که در سطح افغانستان است از داکتران جوان و نخبه، امتحان گرفته شود و بهترین داکتر در سطح افغانستان تعیین شود. و حمایت کننده این امتحان، همین آقای امیر است، که ترا در دوره تحصیلی‌ات حمایت کرده بود. و بالاخره آسیه توانست با این همه بدهکاری‌های که زنده‌گی ازش داشت دوباره روزی خوبی را تجربه کند. و توانست که در بین دوهزار داکتر موفق و جوان در سطح افغانستان مقام اول را از آن خود کند. و بالاخره روزی فرا رسید که آسیه قرار بود تندیس افتخار آفرینش را به دست بگیرد. دقیقا همه در تالار نشسته بودند، که گرداننده‌ی محفل آسیه را به استیج فرا خواند و آسیه با کف زدن دوهزار اشتراک کننده به روی استیج تالار رفت. جایزه را آقای امیر، در حضور روزنامه‌نگاران و تعداد زیادی شخصیت‌های علمی و فرهنگی دیگر برایش تقدیم کرد. بعد از دقیقه‌ی آسیه به سوی میز خطابه می‌رود، و با بیان کردن چند جمله حرف دلش را بیان می‌کند. « آسیه با چشمان اشک بار بعد از  صحبت مقدماتی، می‌گوید: پدر! امروز نیستی اما مطمئن هستم که می‌بینی، آسیه دختر تابو شکنت چه تابوهای را که شکست»! 

 بعد آسیه با لحظه‌یی سکوت، می‌گوید؛ دختر بودن در افغانستان کار‌ سختیست….

یک دختر در افغانستان موجودیست که تحصیل برایش تابوست، خندیدن برایش تابوست، قدم زدن در جاده‌ها حتی برایش یک تابوست…

همیشه درهای خانه را از پشت بروی ما قفل کردند تا از خانه بیرون نشویم، به صورت‌هایمان تیزاب‌ پاشیدند تا درس نخوانیم، ما را به گلوله بستند تا صدایمان را بلند نکنیم. اما زنان افغانستان این قفل‌های محکم را شکستند، و با هر بار مردن دوباره جوانه زدند.

«با تمام شدن حرف‌های آسیه  همه در تالار به شمول استاد احمد و آقای امیر، به پا ایستادند و به آسیه کف زدند، و بسیاری‌هایشان همراه با آسیه یکجا اشک ریختند» وقتی آسیه به سوی مردم در تالار نگاه‌ می‌کند، می‌بیند که با چه شور و هیجان تشویق می‌شود. بر علاوه اینهمه آسیه در گوشه‌ی تالار، پدرش را می‌دید که بسویش لبخند زده و با کف زدن از او حمایت می‌کرد، مادرش را می‌دید که با گوشه‌یی چادرش اشک‌های خوشحالی‌اش را پاک می‌کرد، برادرش امید را می‌دید که با هوراا  گفتنش، سهم خودش را در تشویق آسیه ادا می‌کرد. 

خب، بعد از گذشت هر روز شهرت و محبوبیت آسیه در بین همکارانش بیشتر می‌شد، و در همین شب و روز است که استاد احمد که اینهمه به مثل یک پدر، از آسیه حمایت کرده بود به دیار ابدیت می‌پیوندد. و با وصیت که به آسیه بجا گذاشته، آن شفاخانه بزرگ را به اسم آسیه کرد. 

بعد از گذشت چند مدتی، امیر، نزد آسیه آمده برایش تسلیت می‌گوید. و برایش تمام جریان را بیان میکند که « همان روزی که آسیه، در زمان طالبان او را نجات داده بود او با خود عهد کرده بود که بعد صحتمند شدنش از آسیه باید حمایت کند. و بعد برای آسیه اقرار می‌کند که از همان روز اول عاشق مهربانی‌ها و شجاعت‌های آسیه شده و برایش پیشنهاد عروسی می‌دهد، آسیه هم بعد از آشنایی کامل، پیشنهادش را قبول میکند. 

و بعد از مدت زمانی به کمک همدیگر یک شفاخانه می‌سازند تا برای فامیل‌های بی‌بضاعت و خانم‌های بی‌سرپرست خدمت کنند. ولی  باز هم این پایان کارهای نیک آسیه نبود، آسیه همچنان در کنار اینهمه، زمینه‌ی تحصیل را برای سه هزار کودک فراهم کرد…

هنوز هم می‌توان شاد بود…

حتی با وجود تمام دغدغه‌ها…

من ایمان دارم که چیزی به نام ‘’مشکل’’ وجود خارجی ندارد.

اتفاقات، ماهیتی خنثی دارند…

نه منفی اند و نه مثبت، نه خوب اند و نه بد…

اتفاقات ذاتشان، فقط افتادن است.

اینکه مشکل تلقی شوند یا پله‌ای برای صعود؛ به ذهنیت من و تو بستگی دارد…

 تو ذهن مثبت داشته باش…

قوی باش و جسور…

آن وقت می‌بینی این به اصطلاح مشکلات همه شان سوء تفاهمی بیشتر نبوده اند…

یک ذهن مثبت‌اندیش و شاد؛ مقدمه‌ای‌ست برای صعود. 

فقط باور کن…

در پایان از شما سپاس‌گزارم، برای اینکه وقت گذاشتید و داستان را  که نوشتم به خوانش گرفتید. همچنان ناگفته نماند که این داستان حقیقی از یکی از دختران افغان می‌باشد، و مربوط دوره اول حکومت طالبان می‌باشد. که با خیال‌پردازی‌های  بنده در دسترس شما قرار گرفته است. 

ورشمین

متعلم صنف هشتم، مکتب امید آنلاین 

                                                 پایان

یادداشت: شبکه دیاسپورای أفغان  این مقاله را از مکتب آنلاین امید به عنوان ارسالی برای مسابقه مقاله نویسی خود در جولای 2023 دریافت کرد. شبکه دیاسپورا مجوز کامل برای انتشار مقاله از جمله عکس نویسنده را دریافت کرده است. این مقاله توسط سید مصطفی سعیدی، روزنامه‌نگار و استادِ دانشگاه ادیت گردیده است. 

  توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *