سقوط کابل و پایان یک زندگی

0

Lese Maryam of northern Kabul in 2023. Photo: @AADIL

س. شریفی

بغضی در گلویم جا خوش کرده، راهی نفسم را بسته، نمی‌توانم چیزی بگویم. صدای پرندگان می‌آمد  و جک‌جک شان تا فاصله‌های دور به گوش می‌رسید. خورشید پایین رفته، زمین چرخیده بود. سایه‌ی دیوارها اتاق را تاریک کرده، سایه‌ای آدم‌ها را بزرگ‌تر نشان می‌داد. دلم نمی‌خواست با کسی هم‌کلام شوم، دستان لرزان به ظاهر ضعیفم شماره می‌گیرد. خاموش است. قلبم به تپش افتاده، دپ‌دپ آن بی‌قرارترم می‌کند. شماره پشت شماره، تلفن خاموش است. به یاد می‌آورم آخرین صدایش را، چقدر گرفته بود، بغضی ناترکیده‌ای به گلو داشت، به امید دیدار خداحافظی کرد.

شب تا صبح کابوس می‌بینم، دم‌دمای صبح خوابش  را دیدم. دور و دورتر شد، در هجوم ابرها از دیدگاهم ناپدید گشت. هوا مه‌گرفته و دل‌گیر بود هر چه دست و پا زدم دیگر نیافتمش. بیدار شدم دیگر خوابم نبرد برایش پیغام گذاشتم: 

عزیز من!

تا صبح خوابت را دیدم کجایی؟ چرا تلفن‌ات خاموش است؟

تا هنوز پیغامم را نخوانده است. بعد از خیلی تلاش‌ها آخرین بار صبح صدایش را شنیدم میدان‌هوایی بود. گوشی قطع شد، دلم می‌لرزید، بی‌تاب‌تر از قبل بودم. روز از نیمه می‌گذشت رسانه‌ها از هجوم مسافران به میدان‌هوایی خبر می‌دادند پشت سر هم زنگ می‌زنم تلفن خاموش است. خبر سقوط چند مسافر از هواپیما در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شود. لاله رنگ پریده به خانه می‌آید. می‌گم: لاله چه شده؟ سکوت می‌کند. 

ـ آخه چرا این‌گونه‌ای، با من بگو چه شده؟

ـ هیچ

به گمان استخوان‌هایم چیزی فهمیده؛ انگار از هم تکه‌تکه شده، درد بیتابم می‌کند، تنم می‌سوزد. زیر تاک‌های انگور قدم می‌زنم، پنجره باز است می‌شنوم سیا از هواپیما افتاده، چیزی شبیه آب جوش سر تا پایم را سوزاند، دویده و محکم به در خوردم.

ـ لاله! چه گفتی؟

سکوت همه جا را گرفته، فریاد می‌زنم: لاله ترا قرآن بگو چه گفتی؟ لاله برایم بگو سیا کجاست؟ ابرها دور سرم چرخید و تکه ابر سیاه چشمانم را پوشاند. بیدار که می‌شوم لاله با چشمان پندیده بالای سرم نشسته، مادر آن‌طرف‌تر نماز می‌خواند. صدای به گوش می‌رسد شبیه جیغ و ناله‌های مادرانی بود که بعد هر انفجار به گوش می‌رسید. شماره می‌گیرم خاموش است. لاله مخفیانه با گوش چادرش اشک‌هایش را پاک می‌کند، چیزی در درونم می‌سوزد، چیزی شبیه تکه‌ای از وجودم. بلند می‌شود لاله تلاش دارد مانعم شود؛ ولی موفق نمی‌شود. بیرون می‌روم رضا در گوشه‌ای حیاط قوز کرده، به محض دیدنم از جا بلند می‌شود به سمتش می‌روم از حیاط بیرون می‌شود، پشت‌سرش می‌دوم کوچه شلوغ است. خانه سیا پر از فریاد و ناله‌های سوزناک است. تا هنوز مخفی کرده بودیم ما دوست‌های کهن و هم‌بازی‌های دیروز دل‌باختگان امروزیم. 

دویدم داخل حیاط سیا، مروه افتاده، مادرش سفیدتر از حد ممکن، زیر دستان زنان همسایه یخ به صورتش زده می‌شود، پدرش کبود پیش چشمان مردان همسایه اشک‌هایش را چپ و راست پاک می‌کند. چهار سمت را چرخیده؛ انگار همه گرگ شده، داشتند تنم را می‌دریدند. درد چشمان هر کدام به خوبی احساس می‌شد. وجودم را دردی عمیقی در خود پیچانده، حس می‌کنم گوشت تکه تکه از تنم جدا می‌شود، جیغ می‌زنم سیا. بیدار می‌شوم اتاق خودم هستم. می‌گویم یکی به من بگوید سیا کجاست. سکوت غم‌باری جا باز کرده دلم از جا کنده می‌شود. باز به کوچه می‌دوم مردان همسایه سیا را نه، داشتند تن مرا روی شانه‌های‌شان حمل می‌کردند. به کمک رضا خود را سیا رساندم، دست کشیدم هیچی از زیبایی‌اش نمانده بود، استخوان‌هایش بندبند از هم جدا شده، گوشت تنش پاره پاره انگار بمبی در تنش منفجر شده باشد. هیچی از او باقی نبود جز یک روح شکست خورده، جز یک عشق ناکام. 

تکه‌تکه گوشت‌ها و پارچه‌پارچه استخوان‌هایش را به آغوش کشیدم، کسی توان جدا کردن ما را نداشت. بار دیگر از حال می‌روم.

سیا زندگی‌اش را به یک قمار باخت، او در خیال رهایی و به فکر آزادی از هواپیما افتاد. سیا خودش را نه، مرا تکه‌تکه کرده در گودالی دفن کرد. ما از کودکی دوستان صمیمی بودیم و از همان زمان نفس کشیدن در هم را تقویت می‌کردیم. 

اگر اشتباه نکنم

و 

اگر اشتباه نکنم

اکنون سه‌صدوشصت‌وپنج روزـ

 هشت‌هزاروهفت‌صدوهشتادوچهار ساعت ـ

پنج‌صدوبیست‌وهفت‌هزاروچهار دقیقه ـ

سی‌ویک‌میلیون‌وشش‌صدوبیست‌دوهزاروچهارصد ثانیه ـ

به نمای دو که شود

از زندگی تبعید شده‌ام… .

آه قلبم

س. شریفی خبرنگار در کابل

یادداشت: مسئولیت محتویات مقاله به عهده نویسنده است. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی ندارد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *