افغان٬ افغاني او افغانستاني د تاریخ له نظره - 2

سینا بهبودزاده، فارغ‌التحصیل حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه هرات، سه سال پیش پس از تسلط طالبان به آلمان مهاجرت کرد و اکنون متقاضی ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی‌ارشد در رشته‌ی سیاست بین‌الملل در آلمان است. عکس: @Ali Ahmad for ADN

سینا بهبودزاده

۲۲ ساله بودم که به دلایل سیاسی مجبور شدم افغانستان را ترک کنم – درست در لحظه‌ای که در حال گشودن بال‌هایم برای پرواز به سوی آرزوها و رویای که سال ها در ذهن پرورانده بودم. خنده خاموش شد و اشک‌ها درد خود را از دست دادند.

هرگاه به چالش‌ها و دردهای کودکی‌ام در افغانستان فکر می‌کنم، پرده‌ای سنگین از خاطرات بر قلبم می‌نشیند. راه مدرسه، راهی عادی نبود – سفری بود از میان دنیایی که هر لحظه‌اش می‌توانست آخرین باشد. هر روز، توازن میان شجاعت و ترس بود، میان اشتیاق به دانستن و واقعیت تلخ بیرون از خانه. صبح‌هایی را به یاد دارم که با قلبی لرزان از خانه بیرون می‌رفتم و مادرم به دنبالم می‌نگریست – نگاهی که بیشتر دعا بود تا خداحافظی.

در یکی از آن روزها، انفجاری خیابان کنار مکتبم را لرزاند. هوا سنگین شد، گویی زمان برای لحظه‌ای ایستاد. دیوارها لرزیدند، هرج‌ومرج آغاز شد، اشک در چشمان هم‌صنفانم جاری شد. و پدرم – با ترس از دست دادن من – پشت دروازه مکتب، لرزان ایستاده بود.
بعدها، در آغاز دوران دانشگاه، هر روز در ترس این بودم که دروازه‌های دانشگاه به دلیل تهدیدهای فزاینده طالبان بسته شود – و همین ترس به واقعیت تلخی بدل شد. این لحظات یادآور شکنندگی دنیای ما بود.

صلح برای ما تنها رؤیایی دور بود. من هیچ‌گاه آن را تجربه نکردم – فقط در صفحه‌های تلویزیون دیدم، در تصاویر درخشان خبرها، در فلم‌هایی که از دنیایی بهتر می‌گفتند. در حالی که کودکان در آن‌سوی دنیا در امنیت زندگی می‌کردند، برای من این حالت بیگانه بود. شب‌های آنان پر بود از قصه‌های شبانه و زمزمه‌های آرام والدین‌شان: «همه‌چیز خوب است.» برای من، «همه‌چیز خوب است» جمله‌ای بود که هیچ‌گاه به راستی نفهمیدم. آرزو داشتم شبی بخوابم بی‌آن‌که ترس بیدارم کند.

و با این‌که هر روز با ترس و ناامنی زندگی می‌کردیم – استوار ماندیم. می‌لرزیدیم، اما نشکستیم. صدای انفجارها باقی ماند، اما اراده ما برای زنده‌ماندن، آموختن و رؤیا دیدن تزلزل‌ناپذیر بود.

هیچ‌گاه اعتماد به قلمم را از دست ندادم. در نوشتن، به دنبال صلح می‌گشتم. در حالی که دیگران تنها نیم‌روز به مکتب می‌رفتند، من از صبح تا شام آن‌جا بودم – در حال آموختن، امید داشتن، جنگیدن. شب‌ها بی‌خواب می‌ماندم، چراکه در پی جایگاهی در دانشگاه بودم. هر روز مبارزه‌ای تازه بود – علیه خستگی، علیه ترس از این‌که شاید همه زحماتم بی‌ثمر بماند.

اما موفق شدم. به رشته علوم سیاسی در دانشگاه راه یافتم. چهار سال جنگیدم – برای کودکان، برای صلح، برای آینده‌ای بهتر. بی‌وقفه کار کردم، به امید نزدیک شدن به رؤیایم – تا روزی که مجبور شدم کشورم را ترک کنم.

مهاجرت – خداحافظی از همه‌چیز

هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم وطنم را ترک کنم. مهاجرت برایم هیچ‌گاه گزینه‌ای نبود، حتی فکری هم نه. اما زندگی گاهی راه‌هایی را پیش پای ما می‌گذارد که خودمان انتخاب نکرده‌ایم. خبر اخراج قریب‌الوقوع ما از افغانستان به سوی آلمان – تنها در چهار ماه – مانند ضربه‌ای بود. گویی رؤیایی خیلی زود شکست و بخشی از زندگی‌ام محو شد. زمان کافی برای ماندن و جا گرفتن نبود.

احساس بستن در خانه‌ات برای آخرین بار – این نگاه آخر، دردی دارد که واژه‌ها قادر به توصیفش نیستند. هر گوشه آشنا زمزمه خاطراتیست که رهاکردنی نیستند. اما من برگشتم – با دلی سنگین – با این آگاهی که شاید دیگر هیچ‌گاه این سرزمین را نبینم.

مهاجرت چیزی فراتر از جابجایی مکانی‌ست. سفری ا‌ست عمیق به درون خود. راهی‌ست از میان اشتیاق، شک، ترس – و شجاعتی که با وجود همه چیز، ما را به پیش می‌راند. در این راه، نه تنها با فرهنگ‌های دیگر، بلکه با خودت مواجه می‌شوی – آسیب‌پذیرتر، اما قوی‌تر از همیشه. با نگاه‌ها و رفتاری روبه‌رو می‌شوی که بی‌کلام می‌گوید: تو بیگانه‌ای. تو فرق داری. «یکی از ما نیستی.» و این احساس، آرام‌آرام شروع به خوردن اعتماد به نفس می‌کند – تا جایی که جای خود را در این دنیا زیر سوال می‌بری.

اما امروز – پس از دو سال و نیم در تبعید – با غرور عمیق اعلام می‌کنم که توانسته‌ام دوباره تحصیلم را از سر بگیرم. یکی از بورسیه‌گیرنده‌ها هستم، در سه زبان ترجمه می‌کنم و به‌طور داوطلبانه و رایگان برای دنیایی بهتر تلاش می‌کنم.

در حالی که هم‌سن‌های من در آلمان زندگی منظمی داشتند، من برای زنده‌ماندن جنگیدم. در جوانی، تلخی زندگی را چشیدم. گرچه تنها ۲۴ سال دارم، اما زندگی را – با تمام دردهایش – بهتر از بسیاری شناخته‌ام. رنج کشیده‌ام، گریسته‌ام، اما هرگز دست از حرکت برنداشته‌ام.

این داستان تنها داستان من نیست – داستان بسیاری از افغان‌هاست. ما افغان‌ها جنایتکار نیستیم، تهدید نیستیم. ما انسان‌هایی هستیم که بار سنگین محاسبات نادرست قدرت های منطقه ای و جهانی را بر شانه‌های خود می‌کشیم – بی‌آن‌که از ما پرسیده شده باشد. اما آیا جهان درک می‌کند که بر ما چه گذشته است؟

چند زندگی به خاطر تصمیمات سیاسی نابود شده‌اند – تصمیماتی که نه برای مردم، بلکه تنها برای منافع قدرت گرفته شده‌اند؟ چند افغان مجبور به ترک خانه‌شان شدند – نه به این دلیل که می‌خواستند، بلکه چون در برابر طوفان سیاست جهانی بی‌پناه بودند؟

چه کسانی افغانستان را به هرج‌ومرج کشاندند، که برای کسانی که تنها می‌خواستند زنده بمانند، جایی در این دنیا نماند؟

لطفاً یک ملت را به خاطر اشتباهات عده‌ای معدود محکوم نکنید. ما را وارد بازی‌های سیاسی‌تان نکنید، فقط چون برخی به راه نادرست رفته‌اند.

سینا بهبودزاده، فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه هرات است.

او سه سال پیش، پس از روی کار آمدن طالبان در افغانستان، به آلمان مهاجرت کرد و اکنون در آن‌جا اقامت دارد.

در حال حاضر، وی متقاضی ادامه‌ی تحصیل در مقطع کارشناسی‌ارشد (ماستری) در رشته‌ی سیاست بین‌الملل در آلمان است.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *