@Microsoft Bing

ماهنور – راوی داستان

کنار بخاری نشسته ام در حالیکه چشمانم میخ تلویزیون روبرویم شده است غرق گذشته ی قشنگم هستم که خیلی کوتاه و دوست داشتنی بود دنیای متفاوت از دیگر دختران که توسط طالبان نابود شد.

من سمیه، ۲۴ سال سن دارم فارغ صنف دوازدهم مکتب تجربوی ولایت بلخ که رویای فوتبالیست شدنم سبب شد از ادامه تحصیل دست بکشم. پدرم مدیر مکتب تجربوی ولایت بلخ, مادرم خانم خانه، و دو برادرم محصل دانشگاه هستند یک خواهر کوچک دارم که علایق و خواسته هایش زمین تا آسمان با من تفاوت دارد.

به یاد دارم از کودکی هیچ علاقه ی به عروسک بازی های دخترانه نداشتم برعکس دوستانم، من از ۹ سالگی تمام تفریح و بازی هایم خلاصه شده بود به فوتبال! طوری که تا نیمه های شب می‌نشستم و مسابقات فوتبال را در تلویزیون کوچک خانه مان با اشتیاق تماشا میکردم. اشتیاق و علاقه من به فوتبال سبب شده بود پدر و برادرانم هم پا به پای من بنشینند و با عشق فوتبال نگاه کنند. آن زمان برای من مهم نبود که تیم های فوتبال از کدام کشور است چی کسی بازی میکند و یا برای چی بازی می‌کنند برای من آنچه مهم بود نوعی بازی و عشقم به فوتبال بود تا آخرین دقایق مسابقه چشم من از تلویزیون و توب کنده نمی شد مانند هیپنوتیزم شده ها غرق دنیای بازی کنان می شدم و خود را در جمع آنها حس میکردم.

شب ها در خواب، من در آن مستطیل سبز رنگ بازی میکردم در حالیکه اطرافم هزاران تماشاگر نشسته بود برای گول های که من به ثمر می‌رساندم کف میزدند و من با لبخند به پدری نگاه میکردم که با اشک شوق به موفقیت من می‌خندید و سمیه گویان تشویقم می‌کرد.

 پدرم مرد روشنفکر و قهرمان زندگی من بود در زمانیکه دیگر دختران توسط پدران شان تحت محدودیت های شدید قرار داشتند پدرم هیچگاه حسرت چیزی را در دل من نگذاشته بود آنقدر برای درس و تعلیم من تلاش می‌کرد که گاهی برادرانم حسودی می‌کردند. 

سال ۲۰۰۷ بود من ۱۱ سال سن داشتم که برای اولین بار تیم ملی زنان در کابل ایجاد شد و این به معنای واقعی شدن رویای من بود هر کی از من در مورد آینده ام میپرسید با شوق می گفتم ” من فوتبالیست می شوم” همه بر این رویای قشنگ من میخندیدند. تا مدت ها دلیل تمسخر اطرافیانم را درک نمیکردم تا اینکه فهمیدم در افغانستان این ورزش برای دختران اصلا جا ندارد ولی این هم نمی توانست مانع من شود دل من به حمایت های بی دریغ پدرم گرم بود.

در یکی از روز های گرم تابستان زمانی که پدرم عصر به خانه برگشت خریطه سیاهی در دست داشت. با عشق و لبخند دستش را بوسیدم. پدرم خریطه سیاه را به من داد و با لبخند منتظر واکنش من بود. 

با اشتیاق فراوان به داخل خریطه نگاه کردم غیر قابل باور بود پدرم برای من توب فوتبال آورده بود توب زیبا با دایره های سفید و سیاه، دقیقا آنچه بود که من سال ها آرزوی داشتنش را داشتم.

از آن روز به بعد عصر های جمعه بساط فوتبال من، پدرم و برادرانم هموار بود آنقدر لذت می‌بردم که خستگی هایش را به جان بخرم. پدرم از عشق و علاقه ی من باخبر بود اما تنها این کافی نبود من دختر افغان بودم. در سرزمینی زاده شده بودم که آن زمان اصلا ورزشی برای زنان وجود نداشت فوتبال برای زنان در ذهن ها نمی گنجید. نگرانی من را تنها پدرم می‌توانست درک کند چون او می‌دانست من بدون این عشق نمی‌توانم دوام بیاورم.

پدرم آن زمان سرمعلم مکتب من بود همین شد که پدرم پشنهاد ایجاد تیم فوتبال در مکتب را داد میدان بزرگ خاکی مکتب برای فوتبال ما مدنظر گرفته شد و سفر این عشق بی پایان من با حمایت پدرم از میدان خاکی مکتب تجربوی آغاز شد. حساسیت های زیادی در مقابل این بازی وجود داشت دختران پنهان از خانواده های شان بازی می‌کردند حتی بیشتر از معلمین زن هم ورزش را برای دختران عار می‌دانستند.

چند سال به این منوال گذشت و من از مکتب فارغ شدم فوتبال آهسته آهسته میان دیگر مکاتب هم علاقمندانش را پیدا کرد تیم ها تشکیل شده بود و میان مکاتب مسابقات ایجاد می شد بعد از فراغت من کاپیتان تیم و بعد، مربی تیم مکتب تجربوی تعین شدم. در بیشتر مسابقات تیم ما برنده می شدند و این موفقیت سبب شده بود ما به حریف بزرگی میان مکاتب ولایت بلخ در عرصه این ورزش تبدیل شویم.

با این حال، فعالیت های زنان در تمام عرصه ها آهسته آهسته شگوفا می شد و فوتبال هم مستثنا نبود برای اولین بار در سال ۲۰۱۴ لیگ فوتبال زنان با حضور چهار تیم ایجاد شد و من زمانی که این خبر را شنیدم از خوشحالی در لباس نمی گنجیدم بلاخره فوتبال رنگ و بوی رسمی گرفته بود و این حرف کوچکی نبود.

من با خود و پدرم عهد کردم که باید عضو از تیم ملی فوتبال افغانستان شوم و این هدف من بی‌شک هدف سخت و تابو بزرگی بود. برای این هدفم تلاشی زیادی کردم تمام روز تمرین میکردم از امتحان کانکور دانشگاه صرفنظر کردم، با سخنان منفی اقوام مبارزه کردم، خواستگار های که به هدف محدود کردن من می آمدند بدون اطلاع من, توسط پدرم رد می شد و من بابت این بزرگواری پدرم همیشه مدیون او بودم. 

برادرم نیز عاشق فوتبال بود گویا این عشق در خانواده مان ژنتیکی بود که همه اعضای فامیل حتی مادرم عاشق فوتبال بودیم. برادرم زودتر از من توانست رشد کند و چون عرصه برای پیوستن اش به تیم ملی تنگ بود در تیم های مکاتب و لیگ ها بازی می‌کرد.

اما من با تلاش های فراوان توانستم بعد از یک سال یعنی سال ۲۰۱۹ شامل تیم ولایت بلخ شوم که یک موفقیت بزرگ و باور نکردنی در زندگی من بود در مسابقات من فامیلم حضور داشت و من بابت داشتن این چنین فامیل صمیمی و روشنفکر خدایم را صدها مرتبه شکرگزار بودم.

مدال و تقدیر نامه های زیادی کسب کرده بودم که مادرم تمام آن ها را در الماری زیبای اتاقش به دستور پدرم تزئین کرده بود نمی گذاشت روی آنها زره ی خاک بنشیند به قول پدرم ” آن جوایز و مدال ها قوت دل و انرژی برای قلب بیمار پدرم بود”

حاکمیت روی جنازه آرزوهای زنان

چیزی نمانده بود که من به هدف اصلی ام یعنی شامل شدن در تیم ملی کشورم برسم. اوایل سال ۲۰۲۱ بود  وضعیت امنیتی به شدت وخیم شده بود و این پدر و برادرانم را برای من نگران ساخته بود اما این برای من مهم نبود، مهم هدفم بود که به آن خیلی نزدیک بودم. ۸ آگوست سال ۲۰۲۱ تاریخ امتحان ورودی به تیم ملی زنان کشور تعین شده بود و من  سخت تمرین میکردم پدر و مادرم برای موفقیت من دعا می‌کردند و مادرم نذری مقدسی داشت که اگر بتوانم شامل تیم ملی شوم برای ۱۰ طفل فقیر لباس آماده می‌کند همه با استرس و هیجان منتظر تاریخ امتحان بودیم هر چه به تاریت امتحان نزدیک تر می شدم وضعیت امنیتی وخیم تر و ترس من بیشتر می شد به دلیل جنگ شدید که میان دو جبهه در را ه کابل مزار جریان داشت من نتوانستم به امتحان اشتراک کنم نمی توانستم برای اهدافم جان پدر و برادرم را به خطر مواجه بسازم به همین دلیل از بزرگترین هدف زندگی ام گذشتم.

سخت بود به مثابه مرگ بود اما انجام دادم من حتی حدس نمیزدم گروه طالبان برنده این جنگ می شوند اما بدبختانه ابر سیاه و تیره جهالت بر آسمان افغانستان تابید.

طالبان با نیرنگ بر افغانستان حاکم شدند و شبی که مزارشریف سقوط کرد شب مرگ آرزو های من بود اما امیدی کوچکی در دلم وجود داشت که شاید حاکمین مبارزه کنند و نگذارند پایتخت سقوط کند اما کابل هم سقوط کرد و آخرین کورسوی امید در دل من و همنوعانم برای ابد خاموش شد.

من می‌دانستم طالبان به شدت مخالف زنان است من خودم را در صحنه های سنگسار، شلاق و شکنجه تصور می‌کردم و بعد سرزمینم را در مشت وحشی های که یک عمر سلاح به دست داشتند و از اقتدار، سیاست، انسانیت و زندگی بوی نبرده بودند. تیم ملی زنان کشوراز هم پاشید آن بازی کنان هر کدام به کشوری آواره شدند. آنها حکومت خویش را روی جنازه ی از آرزوهای زنان بنا کردند پس زدن و حذف زنان از جامعه، نماد متمدن شدن حکومت شان شد. 

آرزو های من و همنوعانم در چهار دیواری خانه محصور شد و یک معکوس آشکار از پیشرفت اتفاق افتاد.

اما مگر می شود زنان را متوقف کرد؟ من و همنوعانم در زیر زمین ها مخفیانه به تمرینات ادامه می‌دهیم خود و زندگی خود را برای عشق به ورزش و امید به آینده روشن به خطر می‌اندازیم. 

این زنان شجاع تجسم از انعطاف پذیری و برای حق خود، برای بازی کردن و وجود به طور مساوی در جامعه ی به شدت مرد سالار مبارزه می‌کنند. 

من باور دارم روزی تحول از خانه های این زنان در بند کشیده شده آغاز شده و از حقوق و آزادی خویش دفاع می‌کنند تا اینکه شعله های ورزش زنان در افغانستان دوباره شعله ور شود مبارزه ورزشکاران فقط در مورد ورزش نیست این مبارزه برای حقوق اولیه و کرامت انسانی در مواجهه با ناملایمات است.

به قول لینا روزبه ” ملاهیبو تا ابد بر کرسی اقتدار باقی نخواهد ماند من مطمئنم که اگر هیج چیزی دیگری نتواند ملا هیبو را از سکوی اقتدار و نشئه قدرت، به زوال پرتاپ کند زنان این کار را خواهند کرد قبر ملاهیبو به دست زنان کنده خواهد شد و او هر روز در ذهن زنی که حقش گرفته شده سلاخی می شود و قصاص پس می‌دهد.

بیچاره ملاهیبو!”

ماهنور (نام مستعار) از یک پوهنتون پزشکی در ولایت بلخ فارغ التحصیل شد و سپس به عنوان رئیس یکی از دانشکده های آن و در عین حال به عنوان قابله حرفه ای کار کرد. او امروز برای یک سازمان غیردولتی در ولایت هرات کار می کن

توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *