زندگی تحت حاکمیت طالبان برای زنان تحصیل کرده و شاغل
زندگی تحت حاکمیت طالبان برای زنان تحصیل کرده و شاغل
پروین
#داستان دوم
من پروین هستم کسیکه بیشتراز ۱۳ سال در کنار کار با دفاتر مختلف داخلی و خارجی؛ ملی و بین المللی مصروف فعالیت های مدنی و اجتماعی بودم. من کار با اجتماع را از سن بسیار کم شروع کردم زمانیکه من صنف دهم مکتب بودم. روز ها به دفتر کار میرفتم و شب ها به مکتب شبانه درس میخواندم تا اینکه دو سال به موفقیت به پایان رسید و بعدا به پوهنتون خصوصی رفتم تا بتوانم هم کار کنم و هم تحصیل؛ از رشته مدیریت و اقتصاد فارغ شدم و بعد از ان بسیار به امیدواری وارد رشته رهبری شدم و ان را نیز تمام کردم درین دوران تحصیل پیوسته به دنبال قعالیت های مدنی نیز بودم تا اینکه دوران تحصیل تکمیل شد و من تمام وقتم را صرف فعالیت های مدنی و کمک برای زنان نیازمند از طریق دفتر کارم کردم. زندگی با کوشش و هدفمندی ادامه داشت تا اینکه؛
اواخر ما جولای بود و من هنوز به دفترکارم میرفتم اما با نگرانی و نگاهی نا مطمین به اوضاع سیاسی کشور. هر روز حرف از امدن طالبان وپیشروی انها در ولایات مختلف افغانستان بود. تا اینکه اوضاع طوری شد که هرات شهر خودم دو ولسوالی استراتژیک که نزدیک ترین ولسوالی هایش به شهر هرات بود یعنی گذره و انجیل را از دست داد و طالبان به مرکز شهر نزدیک شدند. بنا من به اساس تصمیم دفترم با خانواده ام و جمعی از همکاران به کابل سفر نمودیم به امید اینکه کابل بدست طالبان سقوط نخواهد کرد. دیری نگذشت که پس از سقوط هرات کابل نیز سقوط کرد من هنوز امیدوار بودم که بتوانم با استفاده از پروازهای تخلیه کشور را ترک کنم اما متاسفانه موفق نشدم و مدتی زیادی به کابل ماندم و به هرات آمده نمیتوانستم. میترسیدم؛ چون دیری از سقوط هرات نگذ شته بود که همسایه مان تماس گرفت وگفت طالبان به دروازه خانه امدند و دنبال تو می گردند.
حس کردم همه جا تاریک شد تمام بدنم لرزید و گفتم خدایا کمکم کن. به همسایه ام گفتم لطفا به آنها بگوید که من از اینجا رفته ام و بگوید که ما همرایش هیج ارتباطی نداریم- به همین ترتیب مشکلات زیاد شده رفت و طالبان چندین بار دیگر به دروازه خانه ی ما رفتند و کوشش کردند مرا پیدا کنند. من بسیار تلاش کردم تا راهی برای بیرون شدن از کشور را بدست آورم اما این فرصت برایم میسر نشد و بعد از مدت طولانی من دوباره به هرات برگشتم اما با خانواده ام بخانه رفته نتوانستم و به موقعیت های مختلف و به ترس زندگی میکنم زیرا درین پنج ما و چند روز تعدادی از همکارانم گرفتار و شکنجه شدند و تعداد شان که فرصت برایشان فراهم شد کشور را ترک کردند. دفاتر ما که در اولین روز های تسلط طالبان بر افغانستان در ولایات مختلف توسط طالبان اشغال شده بود فعالیت هایش نیز نسبت به حساسیت پروژه متوقف شد و تاهنوز اجازه ی کار و فعالیت حتی ظاهر شدن به صورت عمومی را نداریم و من نیز به نحوه ی مجبورم پنهان کنم که کجا کار میکردم و کجا کار میکنم و بصورت پنهانی زندگی کنم.
اینکه حق نداشته باشی راحت زندگی کنی و مجبور باشی پنهان باشی گپ ساده ی نیست و این سخت ترین تجربه ی من است هرچند من فعلا از راه دور کار میکنم و همین که هنوز میتوانم مفید باشم مرا امیدوار نگهداشته است اما هرلحظه زندگی به سختی میگذرد و هرلحظه پر است از دلتنگی.
با اینکه در هیچکس وهیج چیز ارامش نیست اما زندگی برای زنان تحصیل کرده و شاغل متفاوت و سخت تر از بقیه است من به عنوان یک زن تحصیل کرده که بیشتر از سیزده سال برای زنان و مردم افغانستان کار کرده ام دیگر چشم امیدی ندارم تمام آرزوهایم به یک چشم بهم زدن از بین رفت. من ماندم و یک دنیا ترس و نا امیدی؛ ناامیدی از حال؛ اینده ی نامعلوم و ناامیدی از زنده ماندن در ثانیه بعد. با این وضعیت به سختی میشود امیدوار بود؛ ادامه داد و زنده ماند. من این روزها در حال مبارزه هستم؛ مبارزه برای زنده ماندن که همراه است با فشار بصورت مستقیم و وغیر مستقیم برزنان فعال و تحصیل کرده که این روزها بشدت رو به افزایش است و هر روز روزنه ی امید را برمن و صدها زن چون من تنگ تر میکند. قیودات؛ شکنجه ها؛ دستگیری ها؛ و به قتل رساندن زنان فعال؛ زنان مدافع حقوق زن؛ زنان ژورنالیست؛ زنان قاضی؛ زنان څارنوال و دستگیری زنان بی سرپناه خانه امن ولایت بلخ؛ این ها همه ترس های جدیست برای من و زنانی چون من.
خلاصه اینکه تمام چیز ترس است و بی ارزشی در تمام چهره ی شهر موج میزند؛ تغییربزرگی به مردم و شهر امده است. انگار مردم و شهر هردو مرده اند دیگر هیچ شور و شوقی برایم باقی نمانده است زندگی برای منی که سالها زحمت کشیدم امروز بجز ترس چیز دیگری ندارد. تمام زندگی من که روزی زنان دیگر را که نیازمند کمک بودند کمک میکردم خلاصه شده است بداخل یک اطاق و پشت یک پنجره؛ انهم پنهانی نگاه کردن از پشت پنجره نه ازادانه.
زندگی برای من مثل پرنده ی داخل قفس نیست بلکه زندگی برای من بدتر از این است چون پرنده ترس از هرلحظه کشته شدن را کمتر دارد اما من هر لحظه در قید همراه با ترس مرگ به سر میبرم؛ اینکه بتوانی با خواندن نوشته ام آنچه را دارم تحمل میکنم حس کنی بسیار مشکل است زیرا فقط من میدانم و زنانی چون من که زیر سلطه ی طالبان نفس میکشند.
من با چشمان خودم مردن همجنسم را دیدم؛ لگدمال شدن کودکی را دیدم که درکوشش فرار بود؛ من جوی خونی را به دروازه ی باران میدان هوایی کابل دیدم؛ من میدانستم یا مرگ است یا نجات و ادامه دادم تا به میدان هوایی برسم اما این فرصت را نیافتم و تا امروز که اینجا در هرات زندگی میکنم هر شب کابوس دستگیری؛ قتل و فرار می بینم. ساده نیست پیش چشمان خودت؛ در شهر خودت جاییکه بزرگ شدی و بیست سال تمثیل دموکراسی را تجربه کردی انسانی را بدار بزنند و هیچ مرجع قانونی و رسمی وجود نداشته باشد و تو به این نقطه پی برده باشی که هرآن امکان دارد هر اتفاقی برای تو نیز بیفتد که برای همیشه در سینه خاک دفن شود.
قبلا در شهر امید میدیم و ارزش های برای رویش و سرزندگی اما امروز ترس می بینم ترس؛ تنها چیزیکه بیشتر از هر چیز دیگر در چشم ادم ها فراوان است. و بی ارزشی را می بینم بی ارزشی مطلق در هر چیز روابط؛ ارتباطات؛ انسان دوستی؛ کمک و همکاری همه ی اینها مرده اند مردم هرکدام به حال خودشان غرق اند انگار ادمها از هم میترسند.
و من با همه این چالشها؛ مشکلات و تهدیدات نفس میکشم و ادامه میدهم به امید اینکه کوشش هایم نتیجه مطلوب بدهد و من ازینجا نجات پیدا کرده و کشور را ترک کنم زیرا اینجا دیگر بوی زندگی نمیدهد و من هر لحظه در دلتنگی و ترس بسر میبرم.
پروین (مستعار) در 13 سال گذشته به عنوان یک فعال حقوق بشر و زنان در هرات در غرب افغانستان کار کرده است.
توجه: مسئولیت مطالب مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست یا نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.