قابله ی در قلب یک قریه تحت حکومت طالبان
ماهنور – راوی داستان
در سال 2021، زمانی که طالبان، گروهی موسوم به گروه اسلامی، بر افغانستان حاکم شدند. با این حکومت جدید، قوانین و مقررات جدیدی به وجود آمد که تاثیر مستقیمی بر زندگی زنان داشت.
سارا یکی از آن زنانی بود که بعد از آن روز زندگی اش با تغیرات و چالش های جدی مواجه شد. طالبان در اولین اقدام تحصیل و شغل را برای خانم ها ممنوع کردند حتی ذره ی فکر نکردند زندگی خانواده های که از طریق زنان امرار معاش میشد؛ چی خواهد شد.
برای این گروه جاهل مگر مهم بود؟ آنان حکومت استبدادی خود را روی موی و دوش زنان بنا نهاده بودند و این ارزش نداشت که خانواده های آنها چی می شود.
سارا قبل از طالبان به عنوان قابله در یکی از کلنیک های صحی ولایت بلخ مشغول بود. با انگیزه و پرشور، با مردم مختلفی که به کلینیک میآمدند، برخورد میکرد. او با تلاش و پشتکار، نه تنها خودش را به یک قابله حرفهای تبدیل کرده بود، بلکه از طریق درآمد حاصل از کارش، به تحصیل خواهرانش و پرداخت مصارف خانه کمک میکرد.
او در خانواده ی فقیر اما علم پرور زندگی میکرد. پدرش کارگر ساختمانی بود و مادرش خانم خانه؛ اما از جمع والدینی بودند که برای تحصیل فرزندان شان نهایت تلاش های خویش را میکردند. سارا فرزند اول خانواده بود سه خواهر کوچکتر از خود داشت اما برادر نه. سارا تلاش میکرد جای پسر را در خانواده پر کند و نگذارد کمر پدرش زیر بار روزگار خم شود.
سارا با این کارها، احساس موفقیت و رضایت میکرد. او خوشحال بود که میتواند در مصارف خانه به پدر و مادرش کمک کند و نشان دهد که به تنهایی میتواند خودش یک تنه جای یک پسر را در زندگی پدرش بگیرد او با این فکر زندگی میکرد که هر چه بهتر و موفقتر باشد، تا بتواند به خانوادهاش زندگی بهتری بسازد. اما سارا نمی دانست چی سرنوشت غم انگیزی انتظار او را می کشد قوانین سختگیرانه ی طالبان سبب شد که او یگانه حمایتگر زندگی اش، پدر مهربانش را از دست دهد.
وقتی طالبان شغل را برای زنان ممنوع کردند، سارا با چالشهای بسیاری مواجه شد. او ناگهان بدون شغل و درآمدی مانده بود و نمیتوانست به تحصیل خواهران کوچکش و پرداخت مصارف خانه ادامه دهد. این تصمیم طالبان نه تنها زندگی حرفهای سارا را تحت تاثیر قرار داد، بلکه حقوق و استقلال او را نیز تهدید کرد.
سارا با دلشکستهگی و ناامیدی مواجه شد، در یکی از روزهای دلگیر، سارا که شدیدا افسردگی گرفته بود خاموش در گوشه ی نشسته بود پدرش که دراین اواخر بیماری قلبی عاید حالش گردیده بود بیشتر از خودش نگران حال سارا بود. با مهربانی دست روی موهای سارا کشید و خطاب به سارا گفت ” دختر قهرمانم حال زار تو این روز ها سخت مرا نگران کرده من ترا برای روز های سخت زندگی ات آماده کرده ام و حالا به تو نمی زیبد اینگونه زانو غم بغل گیری میدانی که من پیر شده ام و قلب بیمارم نگران حال تو است تو بعد از من سرپرست و حمایتگر خانواده استی نباید اینطور ضعیف شوی” سارا خود را در آغوش پدرش انداخت او نمی توانست حتی یک روز تصور نبود پدرش را کند او باید در جستجو راهی می بود تا بتواند پدرش را تداوی کند تا سایه او را همیشه بر سر داشته باشد.
با این حال، هر روز زندگی در شرایطی که طالبان ایجاد کرده بود، برای سارا چالشبرانگیزتر میشد. او باید در مواجهه با تهدیدات و خطرات مختلف، راههایی برای حفظ استقلال و حقوق خود و خانوادهاش پیدا کند.
سایههای امید در تاریکی
او بعد از تلاش فراوان و قبول محدودیت های ایجاد شده دوباره توسط یکی از دفاتر خارجی به عنوان قابله استخدام شد. اما این بار همه چیز فرق داشت او باید در یکی از قریه جات بسیار دور ولایت بلخ کار میکرد که هیچ ارتباط با دنیای بیرونی نداشتند.
او مطابق قانون جدید طالبان باید با خود یک محرم می داشت او که برادری نداشت مثل همیشه پدر مهربانش او را حمایت کرد و همراه با او راهی آن قریه به اسم “تغدان علی سای” شدند.
این قریه در دورترین نقطه مرزی ولایت بلخ و سرپل واقع شده بود که هیچ خدمات صحی آنجا وجود نداشت.
او عضو تیم متحرک صحی بود که به آن قریه و مناطق اطرافش خدمات صحی ارائه میکردند. تیم آنها متشکل از یک داکتر، نرس، واکسیناتور و یک مشاور روانی بود که همه آنها جز سارا مرد بودند.
آنها اول هفته با یک فلان کوچ کهنه راهی آن قریه می شدند و تا ختم هفته تحت هیچ شرایطی اجازه برگشت به شهر را نداشتند.
وقتی سارا برای بار اول وارد این قریه شد با چالش های بسیاری مواجه شد که قبلا فکرشان را هم نکرده بود. قریه مربوط طالبان بود در حقیقت محل پناهگاه طالبان در زمان جمهوریت همین قریه بود. هم چنان از نبود امکانات رفت و آمد، تا فاصله زیاد ۵ ساعته از دنیای بیرون، نبود ارتباطات مبایل و نفهمیدن زبان مردم پشتون قریه، همه چیز برای او جدید و نا آشنا بود. در جریان هفته فقط روز جمعه او و پدر در جمع خانواده حضور داشتند بقیه روزها در این قریه مشغول ارایه خدمات صحی به زنان حامله بود.
چالش های سارا تنها با این موارد ختم نمی شد او عضو تیم نهایت متعصب شده بود آنها به سارا و شغل او دید طالبانی داشتند در تمام مسیر و یک هفته کاری شان حرفی با سارا نمیزدند چون آنها حرف زدن با زن ها را ننگ و بی غیرتی میدانستند. سارا مجبور بود در تمام طول مسیر در گرمی های شدید تابستان برقه به سر داشته باشد.
اما برای سارا هیچ یک طرز فکر آنها مهم نبود او تلاش میکرد وظیفه اش را به بهترین وجه ممکن انجام دهد با مردم قریه صبورانه رفتار میکرد و برای اولین بار در زندگی اش با اینچنین انسان ها مواجه شده بود مرد های آن قریه اجازه نمیدادند زنان شان نزد او مراجعه کنند آن زنان در خانه و یا تحویله های حیوانات ولادت میکردند. از ولادت های سخت و عفونت ها مشکلات شدیدی به آنها ایجاد می شد اما هیچ یک نزد سارا مراجعه نمیکردند. در دراز مدت سارا پی برد آن زنان در تمام عمر شان یکبار هم به شهر نرفته اند، بیسواد اند و در مقابل گندم، گوسفند و گاو معامله شده و به خانه شوهر فرستاده می شوند. وظیفه آن زنان در خانه شوهر تولید مثل ترجیحا دختر، زراعت، مالداری و رسیدگی به خواست های شوهر بود بدون اینکه خود شان چیزی بخواهند یا اندکی ارزش داده شوند اما بدترین اش این بود که زنان آن قریه به زنجیر های پای شان خو کرده بودند پذیرفته بودند ناقص العقل اند، و خود را لایق زندگی خوب نمی دانستند.
سارا هر روز از زنان حامله آن قریه دیدن میکرد برای آنها دوای کمخونی میداد و صبورانه برای حمایت از حقوق زنان و آگاهسازی آنها از حقوق شان تلاش میکرد. او سعی داشت که با فهم و اطلاعرسانی، زنان طالبان را از حقوق و ارزشهای خود آگاه کند. این تلاش سارا باعث بروز واکنشهای تند و ناراحتی مردم قریه شد. طالبان، برای جلوگیری از ادامه این کارها و جلب توجه دیگران، سارا را تنها بدون پدرش نزد مولوی شمس، شخصی بزرگ و تصمیمگیرنده قریه بردند.
وقتی پدر سارا از این اتفاق آگاه شد، ناامیدی، ترس و نگرانی ناگهان بر او غلبه کرد سستی عجیبی در خود حس میکرد و قلب ضعیفش توانایی هضم این اتفاق را نداشت سبب شد درد عجیبی که چند روز بود در سمت چپ سینه اش حس میکرد بیشتر شود و بی جان بر زمین افتد.
آنجا نزد مولوی شمس، وضعیت برای سارا بسیار ترسناک بود. مولوی شمس او را به شدت سرزنش کرد. او به سارا با لحن تند و زشت هشدار داد که تلاش برای تغییر نظر طالبان یک خطر جدی است و ممکن است پیامدهای وخیمی برای خود و خانوادهاش داشته باشد. مولوی شمس سارا را تهدید کرد که اگر این کار را ادامه دهد، زندانی خواهد شد.
سارا در حالیکه هیچ آگاهی از حال پدر بیمارش نداشت و میدانست اگر حرفی بزند حریف این مرد های جاهل شده نمی تواند با نا امیدی و ترس وعده سپرد دوباره تکرار نمیکند.
پس از بازگشت سارا از دیدار با مولوی شمس، خبر وحشتناک مرگ پدرش به او رسید. سارا با سراسیمه گی نزد جسد پدرش رسید. همه مردم قریه به دیده تحقیر به او می نگریستند و هیچ کس برای کمک اقدامی نمیکرد. سارا بالای جسد بیجان پدر مهربانش زجه میزد و کاری نمی توانست انجام دهد. همه مردان آن قریه دور سارا حلقه زده بودند مردانی که فقط در ظاهر مرد بودند و هیچ بوی از غیرت افغانی که شعارش را میدادند نداشتند.
چشم آنها به سر، صورت و اندام سارا بود. او در حالی که در حال تلاش برای حمل جسد پدرش به شهر بود، با موانع و مشکلاتی مواجه شد. حتی راننده تیم مرتبط با دفتر کار سارا نیز به دلیل ترس و نگرانی از انتقال جسد به شهر، از کمک به او خودداری کرد. این تجربه برای سارا بسیار غمانگیز و سخت بود، زیرا او در شرایط بسیار دشوار و بدون هیچ گونه پشتیبانی و کمکی قرار گرفته بود.
با وجود هزاران التماس و تلاشهای سارا، راننده به دلایلی از انتقال جسد خودداری کرد. در این شرایط، سارا با استفاده از تمام قدرت و ارادهی شجاعانهای که در او بود، به دنبال راههای جایگزین برای انتقال جسد پدرش به شهر بود.
با وجود تمام مشکلات و موانع، سارا تصمیم گرفت از کمک دیگران در قریه استفاده کند. او با پیشنهاد انگشتر طلا اش به یکی از راننده های قریه تلاش کرد تا به بهترین شکل ممکن جسد پدرش را به شهر منتقل کند. این تلاشها نه تنها نشاندهندهی شجاعت و ارادهی سارا بود، بلکه نمایانگر ارادهی او در مواجهه با چالشها و تصمیمهای دشوار در شرایط بحرانی بود.
جسد پدرش به شهر منتقل شد سارا با خانوادهاش و دیگر آشنایان در مراسم تشییع و تدفین پدرش شرکت کرد. خانه پر از ناراحتی، غم و اشک بود. همه در حال گریه و سوگواری بر فراز مرگ ناگهانی پدر بودند. مراسم تشییع جانبازانهای بود و همه حاضران به یاد خاطرات خوبی که با پدر سارا داشتند، اشک میریختند.
سارا در میان این همه غم و درد، سعی کرد نقش تسکیندهنده را بازی کند و به مادر و خواهران خود کمک کند. او با وجود درد غمانگیزی که احساس میکرد، تلاش کرد تا قوی باشد و بتواند خانوادهاش را در این زمان سخت پشتیبانی کند.
بعد از تدفین پدرش، سارا با استفاده از کمک و همکاری همسایگان و دوستان نزدیک، یک گروه کوچک و محلی را برای ایجاد یک موسسه خیریه تشکیل داد. افرادی که به دنبال رفع فقر و بیکاری در منطقه بودند، با همکاری سارا، محصولات دستساز مانند دستمال، تزیینات خانگی و … را تهیه کرده و میفروختند.
سارا با استفاده از این درآمد کم، کارگاهی راهاندازی کرد و آموزش صنایع دستی را برای زنان آغاز کرد. با گذشت زمان و با استقبال مردم از محصولات دستساز و توانمندیهایی که در کارگاه آموخته بودند، درآمد کارگاه افزایش یافت و این امکان را فراهم آورد که سارا و تیمش بتوانند فعالیتهای خود را گسترش دهند و به بیشترین تعداد زنان و دختران در منطقه کمک کنند.
این سناریو نشاندهنده اراده، همکاری و امید سارا و جامعه محلی است که با همدلی و همکاری، توانستهاند چالشهای مالی را پشت سر بگذارند و به بهبود وضعیت خود و جامعهشان بپردازند.
ماهنور (نام مستعار) از یک پوهنتون پزشکی در ولایت بلخ فارغ التحصیل شد و سپس به عنوان رئیس یکی از دانشکده های آن و درعین حال به عنوان قابله حرفه ای کار کرد. او امروز برای یک سازمان غیردولتی در ولایت هرات کار می کند.
توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.