صدای زنان افغان: قصهی شجاعت و امید در دل تاریکی وضعیت کنونی
ماهنور – راوی داستان
در حالیکه چادر سیاه بزرگم را بر سر میکنم با نا امیدی چشم میدوزم به روی بند سیاهی که ناچارم این روزها آنرا بر صورت ببندم. چشمان سبز خسته ام با رنگ سیاه روی بند تضاد زیبایی ایجاد کرده است اما این روزهای من جز سیاهی مطلق رنگی دیگری ندارد. کی میتوانست حدس بزند در سال ۲۰۲۳ در حالیکه جهان نظاره میکند زنان در افغانستان اینگونه به حسارت کشیده شوند.
من شبانه هستم از رشته ژورنالیزم دانشگاه دولتی ولایت بلخ در سال ۲۰۱۵ فارغ شدم و مدت ۵ سال در یکی از رسانه های خصوصی ولایت بلخ به عنوان خبرنگار ایفای وظیفه میکردم. انعکاس واقعیت های جامعه که زیر پوست شهر جریان داشت ماموریتم بود.
سال ۲۰۱۹ در یکی از برنامه های کاری ام، مطابق پلان از قبل تعین شده با تیم تهیه گزارش عازم زندان زنانه ولایت بلخ شدیم. زمانی که وارد محوطه زندان گردیدیم با دنیای جدیدی مواجه شدیم که تصور زندگی آنان پشت میله های زندان مو را در بدن هر بیننده ی سیخ میکرد.
هر کی گوشه ی نشسته بود با چشمان سرد، خشن و بی روح به ما خیره بودند گویا ما از دنیای متفاوتی وارد آن محوطه شده بودیم و آنان خود را از ما جدا میدانستند.
در هنگام تهیه گزارش و شنیدن هر کلمه در مورد سر گذشت آن زنان، اشک حاضرین بی اختیار جاری میشد آنان برای دفاع از حقوق خود، برای حق خواستن، برای فرزندان و برای عدالت خویش مجرم شده بودند تعدادی زیادی از آنها بی گناه مطلق بودند اما چون طرف مقابل قضیه مرد زورمندی بود آنان محکوم به سکوت و پذیرفتن زندان شده بودند.
در این میان زنی بیشتر از همه جلب توجه میکرد پیکر نحیف و جسامت کوچکی داشت به او میخورد بیست تا بیست و یک سال سن داشته باشد مدت یک سال از زندانی شدنش می گذشت و هنوز جرمش ثابت نشده بود و مدت قیدش هم نا معلوم.
اسمش را محبوبه میگفتند چشمان سرد و بی روحش در گوشه ی دوخته شده بود در گذشته سیر میکرد گویا آن حادثه شوم در ذهنش مانند ناقوس مرگ شده بود. هم اتاقی هایش وضعیت او را از زمان زندانی شدنش اینگونه دریافته بودند. کم پیش میآمد با کسی صحبت کند سر گذشتش غم انگیز بود او در 17 سالگی تن به ازدواج اجباری با مردی پولداری داده بود که در ولسوالی دهدادی ولایت بلخ زندگی میکرد. شوهر و خانواده خسرانش مانند روانی ها او را شکنجه میکردند در یکی از روز های شوم زندگی اش که محبوبه مشغول خشک کردن مدفوع حیوانات روی بام بود مادر شوهرش در حالیکه پسرک ۷ ماهه محبوبه را در آغوش داشت با عصبانیت بی دلیل به محبوبه نزدیک شد و شروع به کتک کاری کرد.
محبوبه مثل چند بار قبل نمی دانست دلیل عصبانیت مادر شوهرش چیست تلاش کرد از خود دفاع کند و مادر شوهرش را از خود دور کند در این اثنا آن زن نتوانست تعادل خود را حفظ کند و از بام بلند خانه همراه با پسرک کوچک محبوبه به زمین افتید.
روح محبوبه از تن جدا شد و با جهش به سوی پسرک و مادر شوهرش دوید اما دیر شده بود از بخت بد او, مادر شوهرش زنده ماند و پسرک شیرین محبوبه که تازه مادرش را شناخته بود و دلیل دلگرمی محبوبه به زندگی بود از دنیا رفت. از آن روز بعد محبوبه دیگر زندگی نمی کرد فقط نفس می کشید نفسی که به سختی از کالبد ضعیف او بیرون می شد. آن روز تمام انگشت انتقاد ها به سوی محبوبه بود همه تلاش بر این داشتند محبوبه را قاتل پسرش معرفی کنند اما کدام مادری می تواند فرزند هفت ماهه اش را اینگونه به کام مرگ بفرستد.
داستان زندانی شدن زنان زندان یکی از دیگری دردناکتر بود و این بود که آن روز من با خود عهد کردم تا جان به تن دارم برای آزادی و عدالت این زنان مبارزه کنم کاری دیگر نمیتوانستم انجام دهم اما قطعا میتوانستم صدای آن ها را از طریق رسانه های اجتماعی انعکاس دهم و این بود که ماموریت من رنگ و بوی جدیدی گرفت و پا گذاشتم در عرصه تامین حقوق زنان که بی گناه مورد خشونت قرار میگرفتند و زمانی که از خود دفاع میکردند از جامعه ترد می شدند.
با افشای هر واقعیتی از زندگی زنان که به هر نوع تلاش برای کتمان آن صورت گرفته بود در من جان تازه دمیده می شد انرژی وصف ناپذیری در من ایجاد می شد که قدرت مبارزه را در من زنده تر می ساخت.
با وجودی که بارها از سوی گروه های مختلف هشدار های مبنی بر پس کشیدنم وجود داشت بازهم من عاشق شغل و مسلکم بودم و هیچ احدی نمی توانست مرا از افشای واقعیت های زندگی زنان عقب بکشد.
سقوط بر دل تاریکی
سال ۲۰۲۱ زمانی که طالبان بر سرزمینم حاکم شدند تنها افغانستان در مقابل جاهلان سقوط نکرد بلکه قامت هزاران زن و دختر این سرزمین سقوط و مهر سکوت بر دهان شان کوبیده شد. زنان افغان که روزی رویای شغل و تحصیل را در سر میپروراندند با گروهی مواجه شدند که آزادی های آن ها را به شدت محدود کرد. خیابان ها که زمانی بوم های از لباس های رنگارنگ و زنان شلوغ بود اکنون داستان متفاوت از غیبت و سکوت را روایت میکرد.
طالبان مشت محکمی بر پیکر نحیف زنان به هدف سرنگونی ما وارد کردند اما غافل از آنکه ما در دل سنگ و صخره رشد کرده ایم و خوب بلدیم با تمام محدودیت های وضع شده رشد کنیم، قد علم کنیم و این گروه نحس را زیر سایه قامت بلند و ابهت زنانه مان نیست و نابود کنیم.
امید و شکوفایی آرزو ها
من نیز یکی از آن زنان بودم که در اولین اقدام، طالبان وظیفه من را به تعلیق در آوردند. و بعد، تلاش کردند با هشدار ها، فشار های اجتماعی و قوانین اسلامی من را نابود کنند بعد از آن از جنس مرد و حتی از دینم متنفر شدم. من مادر سه فرزند کوچک بودم و تامین هزینه های آنها در حالیکه شوهرم هم بیکار شده بود؛ ناممکن بود. در این میان مادر مریض و ناتوانی داشتم که هزینه های تداوی اش بر دوش من بود زندگی سخت و دشوار شده بود و من نمی دانستم برای کدامین گناه اینگونه مجازات می شویم. نتوانستم این بیچارگی و تحقیر بزرگ را هضم کنم من از جنس زنانی بودم که سکوت را بر خود حرام میدانستم بناء با قبول تمام محدودیت های طالبان کارم را دوباره در آن رسانه تصویری آغاز کردم اما این بار همه چیز فرق داشت.
افشای صورت من ممنوع بود باید رو بند سیاه ضخیم بر چهره میبستم، تاری از موی من نباید دیده می شد، لباس های رنگ سیاهم باید فراخ و بلند می بود، در حالیکه ساعت ها در استدیو کار میکردم و متن های خبری را ارائه میکردم اجازه تنفس اکسجن اتاق را نداشتم، بار ها اتفاق افتاده در گرمای شدید تابستان لباس هایم خیس عرق شده و من حتی در اتاق مخصوص خانم ها اجازه پوشیدن لباس که ضخامت کمتر داشته باشد ندارم. این سختی های است که من برای مبارزه با بیان واقعیت ها کشیده ام.
اما داستان اینجا ختم نمی شود آنچه از همه دردناکتر است اینست که ادارات استخبارات و وزارت اطلاعات و فرهنگ تمام برنامه های ما را تحت نظارت دارد و ما اجازه بیان واژه ی بدون رضایت آن ها نداریم.
مجبورم خبری را ارائه دهم که در آن از بدی ها و وضع محدودیت های که بر زنان اعمال شده چیزی بیان نشده باشد در ضمن نباید کوچکترین کلمه ی برخلاف این گروه جاهل بیان شود. مانند یک ربات آنچه به ما گفته می شود ارائه میدهیم باید واقعیت ها را کتمان کنیم و روز های بوده که مجبور شده ام به دستور ریس آن رسانه فریاد های زنان معترض را از برنامه حذف و سانسور کنم. گویا این گروه زنان را گروگان گرفته اند و مانند زندانی های سیاسی هر کی را در سلول خودش محدود بر پذیرش قوانین سختگیرانه شان کرده اند.
از خودم, از رشته کاری ام که روزی عشقم بود, از زن بودنم و از این همه محدودیت به ستوه آمده و متنفر شده ام نمیتوانم وظیفه ام را ترک کنم اما مسیر اهدافم را به شیوه ی دیگری ادامه میدهم.
بر خلاف همه چانس ها من قلمم را به عنوان سلاح به کار گرفتم و برای حقیقت در دنیای پر از سکوت با اسم مستعار میجنگم. با سایتی خبری همکاری میکنم که واقعیت های زندگی زنان در أفغانستان را انعکاس میدهند. و من مطابق هدف از قبل تعین شده ام داستان های زندگی زنان و دختران را مینویسم تا به گوش جهان و جامعه جهانی فریاد های این زنان مظلوم را برسانم. من میدانم سفر من آسان نیست هر کلمه ی که من مینویسم وضعیت موجود را به چالش می کشد و مرز ها را برای جامعه ی که میکوشند زنان را در سایه نگهدارند جابجا میکند.
من داستان زنانی را مینویسم که با چالش ها سرپیچی میکنند، مخفیانه آموزش میدهند، یاد میگیرند و امیدوارند نوری از دل تاریکی برای تغیر وضعیت ایجاد شود. شجاعت آن ها با روحیه تسلیم ناپذیری، چراغ امیدی است که بار دیگر رویا های آنها را بر افغانستان شگوفا خواهد کرد.
من با اراده حرکت میکنم، صدایم قوی تر می شود، داستان های را آشکار میکنم که آرزوی بسیاری از آنها نا گفته باقی مانده است داستان های من فراتر از مرز های افغانستان خواهد رسید و تلنگری می شود برای زنانی که صدای شان را بدون در نظرداشت چالش ها و محدودیت ها بلند کنند. من چراغ امید خواهم شد تا ثابت کنم که شجاعت و حقیقت می تواند در چالش برانگیزترین موقعیت ها شگوفا شود.
ماهنور
از یک پوهنتون پزشکی در ولایت بلخ فارغ التحصیل شد و سپس به عنوان رئیس یکی از دانشکده های آن و درعین حال به عنوان قابله حرفه ای کار کرد. او امروز برای یک سازمان غیردولتی در ولایت هرات کار می کند.
توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت