دختری در جستجوی آزادی: داستان یک زندگی ناامید
ماهنور – راوی داستان
مقابل آینه ایستاده و چشم دوخته ام به موهای طلایی کم پشت ام که در ۲۷ سالگی تار های سفید میان آنها در حال رشد است. زیر چشمان عسلی ام گود افتاده و در آن خستگی محض قابل مشاهده است. من کبرا هستم و دو سال و اندی پیش محصل سال آخر دانشکده حقوق و علوم سیاسی در یکی از پوهنتون های خصوصی ولایت بلخ بودم.
هزاران برنامه برای فراغت و مسیر زندگی ام بعد از فراغت داشتم که همه با یک تصمیم جاهلانه طالبان به باد فنا سپرده شد. وقتی به گذشته ام میاندیشم چیزی جز رنج و درد دستگیرم نمی شود. سرگذشت غم انگیز که هر بار به یادش می افتم خود را قوی تر حس میکنم به خود افتخار میکنم که شکست را نپذیرفتم چون من خودم قهرمان زندگی خودم هستم.
گذشته دردناک
من همیشه شاگرد اول مکتب بودم همین بود که با دو بار امتحان لیاقت در ۱۷ سالگی مکتب را تمام کردم و روز های سخت زندگی من دقیقا از زمانی شروع شد که نتوانستم بعد از امتحان کانکور به دانشکده حقوق و علوم سیاسی که رشته دلخواهم بود راه پیدا کنم. از آن روز به بعد هر روز برای من سخت تر از روز قبل می گذشت.
من در خانواده ی نهایت افراطی و مقید چشم به جهان گشودم یک برادر بزرگتر از خود و دو برادر کوچکتر از خود داشتم و تک دختر فامیل بودم. مادرم زن مطیعی بود و هیچگاه در مقابل حرف پدرم اعتراضی نمیکرد خاموشانه هر آنچه بر وی تحمیل می شد تحمل میکرد. و من بر صبر و حوصله مادرم متحیر بودم چگونه میتواند در مقابل بی عدالتی های که بر وی صورت میگیرد اینگونه خاموش بماند. اما پدرم مرد نهایت خشن، کم حوصله، متعصب و افراط گرا بود قوانین سخت گیرانه ی پدرم تنها شامل حال من و مادرم می شد بقیه برادرانم شاهانه زندگی میکردند و هیچ نوع محدودیتی برای آنها وجود نداشت.
پدرم وضع مالی خوبی داشت آنقدر که میتوانست مصارف دانشگاه خصوصی برادرم را با جبین باز بپردازد اما برای من مصرف پول اش را بیهوده می دانست چون به باور پدرم “دختر مال خانه مردم است و سر پدر فقط یک شوهر حق دارد”. من این حرف را بارها از پدرم شنیده بودم و میدانستم پدرم من را هیچگاه حمایت مالی نمیکند. با این حال بارها از او با گردن خمیده، چشمان مظلوم و زیر پا کردن غرور و عزت نفسم خواهش میکردم اجازه بدهد به ارزان ترین دانشگاه خصوصی تحصیلم را ادامه بدهم اما همیشه با حرف های نیش دار و خشن اش مشت محکمی بر دهانم می کوبید و صدایم از ترس لت و کوب شدن خفه می شد.
بعد ها دانستم که حتی اگر من به دانشگاه دولتی راه پیدا میکردم پدرم اجازه ادامه تحصیل را نمی داد. دختران در جامعه ی که من زندگی میکردم اجازه حضور به مکتب نداشتند و اگر بخت با آنها یار می بود و متعلم می بودند در ۱۶ سالگی ازدواج میکردند و تعلیم شان نیمه تمام باقی میماند.
پدرم با غرور و تکبر هر بار به من گوشزد میکرد که خوشحال باشم اجازه داده است مکتبم را تمام کرده ام رفتن به دانشگاه را حتی به خواب هم نباید میدیدم.
وقتی برادرم از درس و دانشگاه اش با پدرم صحبت میکرد آرزو میکردم کاش منم پسر بودم. شاید آن وقت پدرم مرا هم دوست می داشت این آرزویست که هر دختری افغان در زندگی اش دارد و تمام عمر بخاطر جنسیت که انتخاب خودش نبوده مجازات می شود.
وقتی غیرت و تعصب جایگزین درک و منطق می شود چیزی بهتر از این نمی شود.
پدر من درس و تحصیل من را مباح میدانست دوست نداشت همسایگان بفهمد او فرزندی با جنسیت دختر دارد.
وقتی از حمایت مرد اول زندگیم که پدرم بود نا امید شدم کمر همت بستم و برای آینده ام خودم تلاش کردم.
در حالیکه برادرم گوشی هوشمند داشت من اجازه داشتن یک گوشی ساده هم نداشتم اما با صد زاری و التماس هر شب یک ساعت گوشی برادرم را می گرفتم و با آن ویدئو های خیاطی میدیدم تا اینکه توانستم در مدت چند ماه هنر خیاطی آموختم در کنار آن کتاب های آمادگی کانکور سال قبل ام را میخواندم تا دوباره امتحان بدهم و به دانشگاه دولتی راه بیابم.
دل شیر میخواهد اینکه بدانی در مقابل نتیجه ی تلاش هایت سد راه بزرگی وجود دارد که نمی گذارد به آنچه میخواهی برسی اما جوانه های امید در دلت همیشه زنده و به خدا توکل داشته باشی.
من برای آینده ام خوش بین بودم آینده ام را طوری در ذهنم تجسم کرده بودم که به عنوان یک قاضی زن، حق زنان که توسط مردان پامال می شود را پس بگیرم و سهم خود را به عنوان یک زن برای حقوق زنان ادا کنم. اما پدرم برای من خواب های دیگری دیده بود با آنکه شاهد رویا پردازی و تلاش های من بود مانند یک گوسفند مرا در مقابل چند لگ افغانی به یک مرد که یک بار ازدواج ناموفق و چند اولاد داشت فروخت.
گویا پدرم از قد علم کردن من سخت هراس داشت که به شوهر من هم توصیه کرده بود نگذارد من دست از پا خطا کنم و شناخت اولیه شوهرم از من به عنوان یک زن سرکش شکل گرفته بود. سختی های زندگی من در خانه شوهرم سخت تر از خانه پدرم بود او مرد سخت گیر، به شدت بی عاطفه، خشن و شکاک بود.
من به شدت از او میترسیدم شب اول که من در کنارش بودم سخت ترین و دردناک ترین شب زندگیم بود او با من مانند یک حیوان رفتار میکرد در حالیکه از بوی تعفن و کثافت بدن او به من حالت تهوع ایجاد می شد دست و پای من را می بست و با لت و کوب کار خودش را میکرد من هر لحظه ی زندگیم از دختر بودنم متنفر بودم و آرزوی مرگ میکردم. هر بار که او مرا به اتاق خواب دعوت میکرد تمام بدنم می لرزید هنوز نشانه های لت و کوب قبلی التیام نمی یافت که روی بدن ظریفم کبودی جدید از اثر خشونت رفتار او ایجاد می شد.
وقتی شوهرم در خانه حضور نداشت با تمام بدبختی ام برای من جشنی برپا میبود.
خانواده شوهرم هم از هیچ نوع خشونت بر من دریغ نمیکردند مشکلات شدید اقتصادی هم داشتند در حالیکه غذای درست برای خوردن نداشتم مانند کنیز تمام مسولیت های کار فامیل ۸ نفری بر دوش من بود در میان همین بدبختی ها حامله شدم و همزمان پدرم از اثر حمله قلبی وفات کرد. سد راه آرزو های من رفته بود و من یاد روزی افتادم که پدرم با خشونت تمام سیلی محکمی بر صورتم کوبید و با فریاد به من گفت ” تا من زنده ام نمیگذارم قدم ات را از این دروازه به امید دانشگاه بیرون بگذاری”.
حالا دیگر پدرم نبود اما موانع بزرگتری برای من ایجاد کرده بود و خودش با خیال راحت مرده بود.
اختلافات میان من و شوهرم زمانی اوج گرفت که فهمیدم معتاد و عیاش است و با این حال به منی که بدون حضورش حتی اجازه رفتن به خانه پدرم را نداشتم؛ شک میکرد.
ماه دوم حاملگی ام بود حالت تهوع شدید داشتم که سبب شده بود هیچ نوع خوراکی را نتوانم به دهن نزدیک کنم با این حال درد شدید در زیر دلم حس میکردم که نتوانستم برای آن روز در تنور نان بپزم وسط زمستان بود و برف با شدت میبارید شب وقتی شوهرم به خانه آمد مادرش برایش گفته بود که امروز نتوانسته ام نان بپزم او با چهره برزخی در حالیکه رنگ صورت اش سرخ شده بود با چشمان وحشتناک به اتاق من آمد در حالیکه چوب بزرگی در دست داشت.
من با دیدن این وضعیت درد خود را فراموش کردم دست و پایم می لرزید دنبال کلمات میگشتم که از خود دفاع کنم اما زبانم نمی چرخید به حدی ترسیده بودم که توان هر نوع حرکت از من گرفته شده بود و من ازین ضعفم به شدت متنفر بودم. با تمام توان به تن و بدن من میکوبید حتی مراعات حامله بودن و حال خراب مرا نکرد. این سومین باری بود که من در این هفته به شدت لت و کوب می شدم و همه خانواده شوهرم فقط نگاه میکردند. کسی به مظلومیت و بی پناهی من رحم نمیکرد آنها میدانستند حتی اگر بمیرم هم برای خانواده پدری ام فرقی نمیکند. بعد از لت و کوب شدید ناگهان سه لفظ طلاق را بر زبان جاری کرد و من را از آن اسارت لعنتی نجات داد در حالیکه تمام بدنم از درد می سوخت لبخندی ملیحی گوشه لبم نقش بست که سبب شدت گرفتن لت و کوب اش شد و من را از خانه اش بیرون انداخت.
آن شب را دقیق بیاد دارم شب خوبی بود در حالیکه سرمای سخت زمستان برف ها را منجمد کرده بود من سوز سرما را حس نمیکردم بدنم سبک و خیالم راحت بود حس پرواز میکردم با خوشحالی و لنگان لنگان به طرف خانه ی رفتم که روزی پدرم با بی رحمی تمام دست من را به دست یک حیوان داده و از آنجا بیرون کرده بود.
این بار بدبخت تر، بیچاره تر اما خوشحال بر گشته بودم.
در مقابل سیل سوالات مادرم و برادرم سکوت کرده بودم میدیدم لب های شان حرکت میکند اما درک نمیکردم چی میگویند فقط به این میاندیشیدم که من آزاد شده ام به باورم نمیگنجید خداوند اینگونه لطف بزرگ در حق من انجام داده باشد. مادرم چند سیلی نثار صورت پر از دردم کرد و من را دوباره به طرف خانه شوهرم فرستاد. ای کاش این بار هم مثل همیشه سکوت میکرد روز های که من در زیر دست و پای پدرم لت و کوب می شدم مادرم ساکت بود بعد که تحت خشونت شوهرم قرار گرفتم بازهم مادرم سکوت کرده بود. اما این بار که من آزاد شده بودم او حق نداشت آواز بلند کند.
من در مسیر خانه شوهرم الی خانه مادرم قرار مانده بودم میدانستم دیگر خانه شوهرم جا ندارم غرورم اجازه نمیداد به خانه مادرم برگردم کی قرار بود برای من عدالت کند کی جواب این تحقیر ها را میداد؟ مگر برای کسی مهم بود که من چی میکشم باید خودم کاری میکردم.
در گوشه ی از دیوار کوچه ی پر از برف نشسته بودم و بر سرنوشت نکبت بارم می اندیشیدم.
ساعتی آنجا نشستم و با خود عهد کردم که من دیگر تسلیم این سرنوشت پر از رذالت نمی شوم از جا بلند شدم دامن برقه ام را که پر از برف شده بود تکانی دادم و به طرف خانه مادرم قدم برداشتم. حتی برای این موجود کوچک که در اعماق وجودم نفس می کشید هم که شده نباید شکست را می پذیرفتم. من مادر بودم و حال برای این موجود کوچک داخل بطنم هم که شده باید قوی می ماندم من مسول آزادی خودم و فرزندم بودم. با قدم های بلند طرف خانه مادرم رفتم مادرم با صورت مملو از اشک در را باز کرد اشک های او برای من نبود برای ننگی بود که من برای او ایجاد کرده بودم با اخم های درهم من را داخل خانه اجازه داد تا میخواست دهن باز کند دست بلند کردم و اجازه ندادم فریاد های او هم بر سر مغز و قلب من آوار شود.
قاطعانه به چشمان نگرانش چشم دوختم و ادامه دادم” ننه جان من با آن حیوان نمیتوانم دیگر زندگی کنم او از انسانیت و رفتار انسانی بوی نمیبرد چطور توانستی اینگونه من را در کوچه بگذاری و با خیالت راحت بخوابی؟ پس تو چگونه مادری هستی که اسارت دخترت را بر آزادی او ترجیع میدهی حالا پدر ظالم ام هم نیست که مانع ات شود در به دنیا آمدنم حق انتخاب نداشتی اما در بدبختی ام که نقش داشتی تو سکوت کرده بودی و حال اینگونه از مسولیت من شانه خالی میکنی؟ تو مگر دل نداری عاطفه مادری نداری؟ من برای فرزند که هنوز به دنیا نیامده احساس مسولیت میکنم اما وای از تو که من را ننگ بر جبین نام خانواده ات میپنداری”.
مادرم ساکت بود اما با حرف های که برادرم در جوابم گفت از هر چه رشته ی خونی بود دلم گرفت. ” تو نجس با خود چی فکر کردی که با شکم پر ات به اینجا برگشتی ما از خود آبرو داریم عزت داریم نان خود را بزور پیدا میکنیم تو و این حرام زاده ی ترا کی نان میدهد؟”
با اینکه نزدیک بود چشمانم از حدقه بیرون بزند و نای ایستادن روی پا هایم را نداشتم به برادرن قاطعانه گفتم” فقط چهار سال من را به خانه ات جا بده من درس میخوانم کار میکنم کنیزی تو و خانم ات را میکنم فقط چهار سال من بی سرپناه را در همین خانه جا بدهید.
آن شب بحث زیادی میان ما رد و بدل شد فردای آنروز بزرگان دو طرف جمع شدند و طلاق من را رسمی کردند. شوهرم هم گفت نه خودم را میخواهد و نه فرزندم را؛ به ادعای او این فرزند هم از او نبود و تهمت زنا بر من میزد او مرد معتاد و به شدت عیاش بود که این موضوع را همه به شمول پدرم میدانستند بازهم بدون اینکه زره ی زندگی من و آینده ام مهم باشد من را به او سپرده بودند.
آن روز به هر سختی بود گذشت همسایه ها، خویش و قوم هر چی خواستند به من گفتند من اما سکوت کرده بودم و در دلم جشنی برپا بود. فردای آنروز با ۲۰ افغانی که فقط کرایه راه ام می شد به یکی از دانشگاه های خصوصی رفتم و به رشته حقوق و علوم سیاسی ثبت نام کردم.
ریس دانشکده ما زنی بود که به شدت حامی و تکیه زنان مثل من می شد زن مهربان، با درک و جسور بود نمیدانم در او چی دیدم که در اولین ملاقات سفره درد دلم را نزد او باز کردم. از امید هایم، آرزو هایم، بدبختی هایم، از همه گفتم و او با تک تک کلمات جادویی اش در من انگیزه ی مبارزه را زنده کرد.
مادر و برادرم سخت مخالف ادامه دانشگاهم بودند اما من دیگر آن دختر ترسو و بی جرات نبودم از طرف دیگر ریس دانشکده ی مان در عرصه حاضری و درس ها کمک های بزرگی بر من میکرد.
هم صنفانم دختران مهربانی بودند که هزینه سمستر اول من را بدون اینکه من یا دیگران بدانند به کمک ریس دانشکده ی مان با صندوق حمایه از دیگران جمع کرده و تحویل کرده بودند و سمستر بعد وقتی لیاقت و استعداد من را دید در جمع محصلین ممتاز دانشگاه شامل بورسیه صد فیصد رایگان شدم.
ماه ها کرایه راه را نداشتم اما چپتر های درسی را در خانه میخواندم از برکت ریس بزرگوار ما در حاضری من مراعات می شد و هر سمستر بدون کمک کسی من اول نمره می شدم.
آهسته آهسته در خانه خیاطی را شروع کردم و مصارف رفت و آمد دانشگاه و خوراکم را ازین طریق سر هم میکردم. شکم ام آهسته آهسته بالا می آمد به شدت کمخون بودم و این رنگ پریدگی شدید من سبب شده بود هم صنفانم به من میوه های متنوع و غذا های خوب از خانه بیاورند.
لباس درست نداشتم در حالیکه دیگران با لباس های شیک و زیبا به دانشگاه می آمدند من با برقه و لباس حاملگی که آن را هم یکی از دوستانم خریده بود به دانشگاه می رفتم. همه استادان و محصلین من را دوست داشتند و من خانواده اصلی ام را در میان این جمع دانشگاه دریافته بودم آنها انسان های خوش قلب، مهربان و بزرگوار بودند.
نزدیک ولادت ام شده بود و من حتی نمیدانستم جنسیت فرزندم چیست چون هیچگاهی هزینه مراجعه به داکتر را نداشتم بازهم به کمک ریس دانشکده و دوستانم نزد داکتر مراجعه کردم و در حالیکه از جنس مرد متنفر بودم جنسیت فرزندم پسر اعلان شد اما خوشحال بودم چون او مادر داغ دیده ی داشت که نمی گذاشت پسرش دشمن جنس زن شود.
دوستانم بهترین وسایل را برای فرزندم خریداری کردند.
دو روز بعد از ولادتم به امتحان نهایی سمستر حاضر شدم و با بهترین نمرات درسم را ادامه دادم.
دیگر آرزوی نداشتم دوستانم فامیلم بودند، ریس دانشکده ام مادرم بود و به بهترین شکل ممکن زندگی من در گذر بود پسرکم در حال بزرگ شدن بود و روزانه با خودم در صنف درسی حاضر بود همه او را قاضی کوچک صدا میزدند و همه در نگهداری اش سهیم بودند.
اواخر سمستر هفتم بود که طالبان بر افغانستان حاکم شدند و درب دانشگاه ها را بر روی همه دختران بستند. هر دختری که دانشگاه می رفت با هزاران مشکلات مبارزه میکرد صد ها تابو را می شکست تا میتوانست به آرزو ها و اهدافش برسد اما این شوم قدم ها همین را هم از ما گرفتند.
آن روز شوم لعنتی را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم آخرین امتحان سمستر هفتم بود که استادش ریس دانشکده ی ما بود او زن روز های سخت بود الگو و تکیه گاه ما آن روز غم عظیم در چشمانش دیده می شد سراسیمه و پریشان بود یک ساعت که امتحان در بر گرفت او به شدت آشفته و نگران بنظر میرسید این نگرانی را همه حس کرده بودند که دختران شوخ صنف هم ساکت امتحان را سپری کردند.
بعد از ختم امتحان ریس ما همه را به نشستن دعوت کرد میفهمیدیم موضوعی مهمی است که او را اینگونه نارام کرده با کلمات انگیزه بخش اینگونه خطاب به دختران شروع کرد ” دختران عزیزم تک تک شما نماد شجاعت، استقامت و دارای قلب های بزرگ هستید من همیشه تلاش کرده ام شما را برای روز های سخت زندگی آماده کنم و حال آن روز فرا رسیده که شما نتیجه زحماتم را به من نشان بدهید گفتن این موضوع برای من به مثابه جان کندن است باید سخت و قوی بمانید برای من باید قول بدهید که هیچگاه ضعف را نمی پذیرید و از هرگونه فرصت پیش آماده برای استقلال زندگی تان استفاده میکنید امروز طالبان دستور داده که باید درب دانشگاه بروی دختران بسته شود اما دختران که من میشناسم هیچ گاه دست از مبارزه نمی کشد و مانند همیشه این سختی روزگار را هم موفقانه پشت سر میگذارند. شما روزی دوباره به این دانشگاه بر میگردید و ثابت می سازید کسی نمیتواند برای ابد شما را حذف کنند و نادیده بگیرد همه با من تکرار کنید ما قوی هستیم و شکست را نمی پذیریم”
آن روز همه باهم دست بلند کردیم و شعار قوی بودن دادیم آن حرف های طلایی سبب شد در میان نا امیدی محض حس ضعف نکنیم و هر بار که یاد آن حرف ها می افتم قوتی را در خود حس میکنم که اگر در گذشته میداشتم شاید سرنوشتم اینگونه رقم نمیخورد.
من حالا خیاطی میکنم بهترین لباس ها را به مشتری ها تقدیم میکنم لقمه ی نانی از پول برادرم و کوچکترین مهری از مادرم توقع ندارم هنوز روی پاهای خودم ایستاده ام و پسرم را طوری تربیت میکنم که روزی زنی در سایه مهربانی او رشد، بر شانه مردانه اش با خیال راحت تکیه بزند و با قدم های پر قدرت او به سوی اهداف و پیشرفتش برود.
من سخت باور دارم که دوباره دانشگاه ها باز می شود و این بار من قوی تر قد علم میکنم به همه ثابت خواهم کرد که من کبرا روزی طوری عدالت را میان زنان برقرار میکنم که دیگر زنی برای حق انسانی اش مجبور نباشد پیش هر نامرد سر خم کند.
ماهنور (نام مستعار) از یک پوهنتون پزشکی در شمال ولایت بلخ فارغ التحصیل شد و سپس به عنوان رئیس یکی از دانشکده های آن و در عین حال به عنوان قابله حرفه ای کار کرد. او امروز برای یک سازمان غیردولتی در ولایت هرات کار می کند.
توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.