آرزوهایی که پشت مرزها جا ماندند

0 27
آرزوهایی که پشت مرزها جا ماندند

بازگشت‌کنندگان در ولایت کندز در حال دریافت کمک نقدی از سوی مقامات محلی. عکس: @MoRR

نوشته: سامعه علمیار

روایت زنی افغان، در حصار دو مرز و هزار درد

روزی که باید روز لبخندم می‌بود، اشک شد.

روزی که باید با جامهٔ فارغ‌التحصیلی قدم در فردا بگذارم، پشت درهای قفل‌شدهٔ دانشگاه کابل ایستاده بودم—تنها، گنگ، شکسته.

صدای بسته شدن آن درها هنوز در گوشم است؛

نه به‌خاطر صدای آهنی‌شان،

که به‌خاطر صدای بسته شدن آینده‌ام…

طالبان، به‌سادگی یک اعلامیه، آینده را از ما گرفتند.

نه مجلسی، نه تجلیلی، نه حتی فرصت وداعی.

درِ دانشگاه به صورتمان کوبیده شد،

درست همان روزی که آرزوهایم تازه قد کشیده بودند.

و من همان‌جا فهمیدم؛

سرزمینم، دیگر جای زندگی برای من نیست

دل کندم.

از کوچه‌های خاکی‌ای که بوی نان مادرم را داشت.

از حیاط کوچک خانه‌ای که پدرم با دست‌هایش ساخته بود.

از کتاب‌هایی که هر صفحه‌اش برایم خانه‌ای امن بود.

از مزار خاکی پدر بزرگم

با دلی زخمی و چشمانی پر از امید، پا به مهاجرت گذاشتم.

مرز را رد کردیم و به ایران رسیدیم.

نه به‌عنوان مسافر، که به‌عنوان دردمند.

اصفهان—شهری بزرگ با آسمانی خفه،

پر از آدم‌هایی که نمی‌دانستند افغان بودن یعنی چه.

ده ماه تمام، با بغض، تلاش کردم تا در دانشگاه دولتی قبول شوم.

قبول شدم.

شب قبولی‌ام، آرام در گوشه‌ای گریستم.

نه کسی بود در آغوشم بگیرد، نه کسی که شادی‌ام را بفهمد.

اما برای اولین‌بار حس کردم شاید می‌توانم فقط «دانشجو» باشم، نه «مهاجر».

اما اشتباه می‌کردم…

من هیچ‌وقت فقط «دانشجو» نبودم.

همیشه سایه‌ای از «غریبه» بودن، پشت سرم راه می‌آمد.

یک ترم گذشت.

با شکم گرسنه، با لباس‌های نازک در سرمای سحر،

با ساعت‌هایی که میان دانشگاه و محل کار گم می‌شدند.

من نایستادم.

اما درست شب امتحانات، آمدند و گفتند:

«ویزای تو دانشجویی نیست. باید بروی.»

چگونه می‌توانستند تمام آن روزها و شب‌ها را ندیده بگیرند؟

کسی ندید دختر جوانی را که در اتوبوس، لقمهٔ خشک را با اشک قورت می‌داد.

کسی ندید که من هر روز، با چشمانی خسته و دست‌هایی یخ‌زده، خودم را به کلاس می‌رساندم.

برگشتم افغانستان.

پدرم، مردی که روزی ستون خانه‌مان بود، حالا در صف‌های طولانی سفارت می‌ایستاد،

با غروری که قطره‌قطره از دستانش می‌ریخت،

تا دخترش دوباره درس بخواند.

دو روزه ویزایم آمد،

اما پدرم سه ماه میان تحقیر و انتظار، ایستاد.

دوباره بیدون پدرم برگشتم به ایران با شوق، با دلهره، با چشم‌هایی که دنبال معنا می‌گشتند.

اما امتحان‌ها گذشته بود،

و من، بی‌آن‌که حقم را بگیرم، به ترم سوم پرتاب شدم.

گفتند: «ترم دوم را بعداً بخوان.»

و من باز خواندم.

باز کار کردم.

باز خم شدم، اما نشکستم.

اما درست شب امتحانات،دوباره گفتند:

«باید ۷۵۰ یورو شهریه بدهی.»

نه هشدار، نه مهلت، نه راهی.

قانونی که از اول نبود، ناگهان چون شمشیری بر سرم فرود آمد.

نه چون دانشجوی بدی بودم،

نه چون خطایی کرده بودم—

فقط چون «افغان» بودم.

نه.

من تحصیل را رها نکردم.

تحصیل، برای من نان نبود؛

نَفَس بود.

اما اجازهٔ نفس کشیدن را از من گرفتند.

در سرزمینم، با تفنگ و ممنوعیت.

در سرزمین بیگانه، با کاغذ و قانون.

اما در دل همین تاریکی، چراغ‌هایی هم بودند.

مردمی که برخلاف حکومت‌شان، دل داشتند.

هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم زن نان‌فروش محله را،

که بی‌صدا، نان اضافه را در کیسه‌ام گذاشت و گفت:

«این راهت را کمی سبک‌تر می‌کند.»

پیرمردی در صف مترو که گفت:

«دخترم، اینجا هم خانه توست.»

راننده‌ای که وقتی فهمید افغانم،

لبخند زد و گفت:

«دانشجویی؟ کارت از ما سخت‌تره. کرایه نمی‌خوام.»

آه، چه تلخ بود که هم‌زمان،

دست‌هایی پشت میز قدرت، بی‌عدالتی را به نام همین مردم می‌نوشتند.

دولت، سنگ زد،

اما مردم، مرهم گذاشتند.

دولت، تحقیر کرد،

اما مردم، احترام بخشیدند.

و سرانجام، بازگردانده شدیم.

باز به افغانستان.

اما حتی وطن، دیگر وطن نبود.

نه خاکش آشنا بود، نه کوچه‌هایش، نه حتی هوایش…

و حالا، آرزوی ادامه تحصیل، آرزو فارغ التحصیل شدن از کارشناسی ارشد، برایم زخمی‌ست

که شب‌ها خوابم را می‌دزدد

و روزها سنگینی‌اش را روی دوشم حس می‌کنم.

اما من هنوز نفس می‌کشم.

با نفس‌های بریده،

با دلی خسته،

اما زنده‌ام.

و تا وقتی زنده‌ام، خواهم نوشت.

با اشک، با آتش، با خرده‌های دلم.

می‌نویسم از تلخی مهاجرت،

از یخ‌زدن رؤیاها پشت مرزها،

از دختری که ایستاد، افتاد، اما هر بار برخاست.

من می‌نویسم،

و از خاکستر خودم، دوباره خودم را می‌سازم.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *