روایتی از استواری: سفر یک زن افغان از یأس به پیروزی

0

Central Kabul, February 2024. Photo captured by @AADIL for ADN

ماهنور – راوی داستان 

  در سال ۲۰۲۱ زمانی که طالبان تازه حکومت را به دست گرفته بودند مولوی اکرم بعد از ختم مدرسه و تحصیل اش به افغانستان برگشته بود و به عنوان یک عضو کوچک از گروه طالبان در یکی از قریه های ولسوالی شولگره ولایت بلخ گماشته شده بود.

    صدای موسیقی بلند بود مجلسی بزرگی برای جشن عروسی مولوی اکرم برگزار شده بود زنان و دختران نوجوان دور عروس و داماد حلقه زده بودند و همه با خنده و خوشی فراوان غرق لذت آن جشن بودند. زنان با چادر های بلند و لباس های زیبا کف می‌زند و دختران کوچک قد و نیم قد در حال رقص و پایکوبی در وسط میدان بودند. همه غرق لذت از جشن ازدواجی بودند که به ندرت چنین با شکوه تجلیل می شد اما در این میان چشم مولوی اکرم  به دختر کوچکی ۱۱ ساله ی بود که بی‌خبر از دنیای اطرافش با خنده ی از ته دل مشغول پایکوبی در میدان رقص بود.

   مولوی اکرم ۳۳ سال سن داشت و در حالیکه عروس زیبا و کم سنی در کنارش نشسته بود چشم اش دنبال دختر کوچکی بود که هنوز از دنیایی بزرگسالان و قوانین مزخرفش هیچ چیزی نمی فهمید. نگاه های مولوی اکرم به حدی کثیف و پر از انزجار بود که مادر دختر کوچک با سراسیمه گی دخترش را از وسط میدان بیرون کشید و با کوبیدن سیلی بر صورت زیبایش، او را راهی خانه کرد. 

   دخترک زیبای داستان ما اسمش شبنم بود ۱۱ سال سن داشت و در یکی از قریه جات پشتون نشین ولسوالی شولگره زندگی می‌کرد.

   او  با چشمان زیبایی آهو مانند اش دل هر بیننده ی را اسیر خودش می‌کرد صورت صاف و درخشان، گونه های گلابی و رخسار دراز اش از شاهکار های خلقت خداوند؛ و زیبایی او زبان زد هر مجلس بود. 

   آن روز مولوی اکرم شبنم کوچک را به عنوان همسر دومش انتخاب کرد و با خود تصمیم گرفت هر چه زودتر این موضوع را باید با پدر شبنم در میان بگذارد. 

   مادر شبنم زن زیبا، هوشیار و جسور بود  دو دختر و دو پسر داشت که داغ مرگ یکی از پسرانش همیشه بر سینه اش سنگینی میکرد دختر بزرگترش شبانه بود که خداوند برای او بخت سیاه تر از مادرش رقم زده بود پسر دیگری به اسم وحید داشت که مشغول کار های زراعتی بود و شبنم کوچکترین فرزند و شیرین ترین دلبندش بود. 

   از قضا پدر شبنم مرد قمار باز، ولگرد و بی پروا بود که شبانه خواهر بزرگتر شبنم را هم برای رهایی از قرض قمار به نکاح دوم یکی از اهالی روستا در آورده بود.

   اما مولوی اکرم پسر یکی از بزرگان و پولداران قریه بود پدر او ریس شورا از جمله تصمیم گیرندگان مهم مسائل آن قریه به شمار می آمد. یکی از رواج های مزخرف آن قوم این بود که مرد باید حداقل ۳ زن داشته باشد و این موضوع برای مولوی اکرم حتمی شمرده می شد چون او هم از نظر مردم قریه تحصیل کرده، پولدار و قابل احترام همه اهالی به حساب می آمد.

 نا امیدی و مظلومیت بی انتها

   مولوی اکرم در فردای روز ازدواجش زمانی که از مسجد به خانه بر می‌گشت با پدر شبنم مواجه شد و او را پریشان و سراسیمه دریافت.

   پدر شبنم را به خانه اش دعوت کرد و دلیل حال زار او را جویا شد. پدر شبنم خود را لایق اینچنین احترام و عزت نمی‌دانست چون کار های ناپسند او سبب شده بود عزت و احترامی میان مردم قریه نداشته باشد. وقتی اینچنین توجه و عزت از سوی مولوی اکرم دریافت سر سخن را با او باز کرد. 

   بعد از چند دقیقه صحبت مولوی اکرم دریافت که پدر شبنم غرق قرض و بدبختی های زندگی اش است و بهترین فرصت برای شکار دریافته بود مقدار پولی برای پدر شبنم داد.

   در حالیکه شیطان بر نیرنگ او انگشت بر دهان مانده بود رو به پدر شبنم گفت ” ببین نادر خان  تو دوست پدرم هستی و سر مه حق داری این را بگیر و برو راحت مصرف کن هر وقت هم پول کار داشتی مه به رضای خدا کمک ات میکنم چون خداوند فرموده کمک به نیازمندان رزق و روزی ما را برکت می‌دهد.”

   پدر شبنم در گرفتن پول متردد بود چون او می‌دانست این طبقه مردم هیچ وقت پول را مفت به کسی نمی‌دهد تا میخواست حرفی بزند مولوی اکرم پیش دستی کرد و ادامه داد” از اوضاع زندگیت معلوم است که نمی‌توانی کار کنی بزودی پیر و ناتوان میشوی و دستت نزد این و آن دراز می شود بیا با من یک معامله کن دختر کوچکت شبنم را به من بده و من ماهانه بتو یک مقدار پول مشخص میدهم که خرچ زن و اولادت شود” 

   پدر شبنم متعجب به او چشم دوخت و در حالیکه حرص پول در دلش زنده شده بود به فکر فرو رفت. 

مولوی اکرم با لبخند خبیث متوجه تغیر حالت نادر خان شد و منتظر هضم موضوع توسط او بود.

   اما پدر شبنم که از یکطرف پول چشمش را گرفته بود و از طرف دیگر نگران گپ مردم بود که او چگونه توانسته دختر ۱۱ ساله اش را به نکاح این مرد بزرگسال در آورد با الفاظ که تلاش می‌کرد خشن بنظر نرسد که سبب منصرف شدن مولوی شود ادامه داد ” مولوی صاحب شما سر ما بیشتر ازین حق دارید این افتخار بزرگ است که ما و شما خویش شویم اما دختر من حالا خیلی کوچک است من اگر این کار را کنم مردم قریه بر من لعنت می‌فرستند که بخاطر پول دختر کوچکم را به نکاح شما داده ام” 

   مولوی از قبل می‌دانست حتما با این سوال مواجه می شود گفت” نادر خان نگران حرف مردم قریه نباش حرف من حرف این مردم است در ضمن من درس خوانده ام و میدانم که حضرت محمد ص عایشه را در ۹ سالگی در نکاح خود در آورد ما که امت او هستیم باید سنت های ایشان را پیروی کنیم اما اگر هنوز هم قبول نداری من می‌توانم چند سال منتظر باشم تا دخترت بزرگتر شود در این چند سال به تو پول هم میدهم هر قدر سال ها را طولانی تر بسازی مقدار پول را کمتر می‌سازم‌. اگر تو بفهمی من این کار را به خیر و صلاح تو میکنم چون من یک مرد مهربان هستم و دیده نمی‌توانم تو اینچنین بیچاره و سرگردان باشی”

  پدر شبنم با شنیدن حرف های او، او را یک فرد با دین و مهربان دریافت در حالیکه نمی‌دانست دست شیطان را از پشت بسته است.

   آن روز معامله انجام شد و شبنم کوچک که در خانه مشغول بازی با عروسک هایش بود بنام مردی شد که هیچ احدی نمی‌دانست چی جذابیتی در بدن شبنم ۱۱ ساله وجود داشت که مرد سی و چند ساله را تحریک کرده بود. 

   آن روز دو حیوان در جنس مرد بدون اینکه به آینده و زندگی شبنم فکری کنند هر کدام به هدف خود می‌اندیشید مولوی اکرم خوشحال بود چون ناخودآگاه بر او تلقین شده بود در بدل شبنم کار خوبی به خانواده نادر خان کرده و طرف دیگر پدر شبنم که به پول رسیده بود با خود می‌اندیشید دختر داشتن نعمت بزرگ خداوند است کاش چند دختر بیشتر می‌داشت.

نا امیدی و شکست محض

   بعد از آن معامله نادر خان خوشحال و پر انرژی وارد خانه اش شد مادر شبنم که زن زیبا و در عین حال شکسته از جور روزگار بود دلیل خوشحالی پدر شبنم را جویا شد چون او می‌دانست این خوشحالی یعنی یا قمار را برده یا پول خوبی گیر اش آمده و امروز از جنگ و بدخلقی خبری نیست. 

   در حالیکه شبنم کوچک غرق خواب بود نادر خان بر چهره ی معصوم و زیبای او مدتی خیره شد و او را  خوشبخت ترین دختر قریه حس می‌کرد به خودش افتخار می‌کرد که پدری را در حق او ادا کرده و وصلت او را با اینچنین فرد مهربان انجام داده است در حالیکه می‌دانست واقعیت جز شهوت و حرص طلبی خودش و مولوی اکرم چیزی دیگری نیست اما گویا راهی دیگری برای سرکوب آخرین نفس های وجدانش نداشت.

   مادر شبنم وقتی ازین موضوع اطلاع یافت حس کرد قلبش لحظه ای از تپش ماند حس کرد جان میدهد چطور امکان داشت دخترک کوچکش عروس آن مرد غول پیکر پشمالو شود در حالیکه نفرت از چشمانش میبارید رو به پدر شبنم     گفت “تو وجدان داری؟ دل داری؟ دختر بزرگ مه جوان مرگ کردی حال دست گذاشتی روی شبنم کوچکم! تو تا امروز هر کاری کردی من خاموش بودم اما این بار نمی‌گذارم شبنم را بفروشی در حالیکه دختر من در خانه آن یال بی دم کنیز شود تو با پولش عیش و نوش خود را کنی.

   پدر شبنم با خشم فریاد زد ” تو زنکه بی‌شعور بد کنی روی حرف مه حرف بزنی مه پدرش هستم به خیر اش می‌اندیشم تو ناقص عقل نمیدانی مولوی اکرم چقدر مرد مهربان و پولدار است دخترت کنیز نی ملکه آن خانه می شود زیاد حرف بزنی طلاقت میدهم چون دیگر اولاد هایم بزرگ شده و نیازی به تو ندارم در بدل شبنم خواهر مولوی اکرم را می‌گیرم شانس در تمام عمر یکبار به من رو آورده نمی‌گذارم تو زنکه بی عقل خرابش کنی.

   در حالیکه از شوک حرف های پدر شبنم نمی‌دانست چی بگوید لحظه ی چشمش بر شبنم معصوم افتاد که سر جایش نشسته و حرف های آن ها را گوش می‌دهد. 

   چشمان مادرش مملو از اشک شد در حالیکه بر بیچارگی خودش و دخترک قشنگش قلبش می‌سوخت شبنم ترسیده را به آغوشش دعوت کرد. سر او را میان سینه اش می‌فشرد و مانند ماتم زده ها ناله میکرد. شبنم نمی‌دانست چی اتفاقی افتاده اما حس کرده بود این بار دعوا پدر و مادرش فرق دارد.

قهرمانی مادر درد دیده

   مادر شنبم در حالیکه غم از چشمان خسته اش فوران می‌کرد رو به نادر خان ادامه داد” به ولا اگر بگذارم این بار به هدفت برسی نادر؛ تا امروز در مقابل هر تصمیم، ظلم، خیانت و بی مسولیتی هایت سکوت کردم. دختر بزرگم را به نام نکاح به آن حیوان به بد دادی. هر روز لت و کوب می شود صدای فریاد هایش را از پشت در خانه اش می شنوم اما اجازه وارد شدن به آن خانه را ندارم تو نمی‌توانی بفهمی که بر من و دخترانت در این سال ها چی گذشت تو در حق ما جفای بزرگی کردی اما دیگر اجازه نمی‌دهم مرا به غم دختر دیگرم هم بنشانی میمرم اما اجازه نمی‌دهم دست آن مولوی کثیف به شبنم بخورد”

  برای اولین بار نادر خان شاهد سرکشی زنش بود با چند مشت و لگد او را ساکت کرد و با قهر از خانه بیرون شد. او می‌دانست این بار زنش ساکت نمیشنید قدرتی را در چشمان او دیده بود که می‌ترسید معامله را خراب کند.

   فردای آن روز نادر خان دوباره با مولوی اکرم ملاقات کرد. در حالیکه نمی دانست چگونه موضوع را به مولوی بیان کند که او منصرف نشود حرف های که قرار بود بگوید در ذهنش سرهم می‌کرد.

   مولوی که فکر کرده بود نادر برای مطالبه پول آمده مقدار پول را از جیبش بیرون کرد و رو به پدر شبنم گرفت. اما این بار پدر شبنم با هدف دیگری آمده بود او در بدل شبنم از مولوی اکرم خواهر کوچکش را خواستگاری کرد که فقط ۲۰ سال سن داشت. نادر خان می‌دانست اگر هر چه زودتر اقدام نکند مادر شبنم حتما کاری خواهد کرد چون او زن زخم خورده ی بود که این بار جز شبنم چیزی دیگری برای از دست دادن نداشت.

  بعد از شنیدن حرف های پدر شبنم، مولوی اکرم به فکر فرو رفت او می‌دانست نادر خان مردی زندگی نیست اما نمی‌توانست از شبنم دل بکند رو به نادر خان ادامه داد ” خواهر من پدر دارد و من نمی‌توانم به تنهایی تصمیم زندگی او را بگیرم اما برایت وعده میدهم که این وصلت صورت میگیرد بشرطی که تو مرا منتظر بزرگ شدن شبنم نگذاری و هر دو در یک روز ازدواج کنیم” پدر شبنم قبول کرد این بار خوشحال تر و بدون هیچ عذاب وجدانی به سوی خانه روان شد. 

  در طول تاریخ زنان همواره قربانی هوس های مردانی شده اند که برای حرص و شهوت خود، زندگی یک طفل کوچک، دختر نوجوان و زن های شکسته را بر باد فنا داده اند. مگر خداوند این ها را برای سرکوب کردن زنان آفریده؟ خداوند خودش وعده داده حق مظلوم و جزای ظالم را می‌دهد پس چی وقت این نوع نسل مردان کثیف  از جامعه پاک می شود؟ این رذالت این تحقیر و این ظلم چی وقت پایان می‌باید!؟

   مادر شبنم هر بار طرف دختر کوچکش می‌دید قلبش از سینه کنده می شد و از شدت ضربان قلب شدید برایش حالت تهوع ایجاد می شد او که خود شاهد ظلم خانواده مولوی بر عروس هایش بود نمی‌توانست قبول کند دختر کوچکش را میان آن وحشی ها بفرستد.

   شبنم با صدای شیرین مخصوص خودش به مادرش گفت” مادرجان پدرم چرا مرا دوست ندارد چرا ترا میزند مه پدر مه خوش ندارم او مره خانه مولوی اکرم روان میکنه مه مولوی را هم خوش ندارم چشم هایش ترسناک است ریش اش دراز است مثل دیو کلان است مه از او میترسم دیروز مرا به کوچه دید با خشم گفت دیگر حق ندارم از خانه بیرون شوم” 

   مادر شبنم در حالیکه با بهت به لب های شبنم چشم دوخته بود با هر حرفش قلبش بیشتر درد میکرد. او اندکی پروای زندگی خودش را نداشت مهم نبود طلاق اش بدهد هیچ دلخوشی از آن زندگی و مرد زندگی اش نداشت. 

مادرش شبنم را به آغوش گرفت و با بوسیدن موهای سیاه ابریشمی اش به او وعده داد نمی‌گذارد هیچ اتفاقی بیافتد.

  پدر شبنم باز هم با خوشحالی وارد خانه شد و رو به مادر شبنم با غرور و تکبر خاص گفت” زن جان پیر شدی اما میر نشدی هیچ از تو خیر ندیدم باید چند دختر به من به دنیا می آوردی اما حال هم فرق نمیکند قهقه زد و ادامه داد دیگر ترا کار ندارم دلت خانه پدرت میری یا نه. اما من با خواهر مولوی اکرم ازدواج میکنم و شبنم را هم به مولوی اکرم دادم تا روز نکاح میرسد به دخترت خانه و شوهر داری را یاد بده و بعد خودت گمشو از خانه ام برو که زن زبان باز مثل تو را دیگر نیاز ندارم.

   این همه غرور و تکبر در وجود مردی بود تا چند روز پیش برای فرار از قرضدار ها از خانه بیرون نمی شد در کنج قمار خانه ها با بدبختی تمام می باخت و تحقیر می شد. غذای برای خوردن و لباس برای پوشیدن نداشتند با تمام سختی ها مادر شبنم با او ادامه داده بود و حالا اینگونه ترد شده بود. مادر شبنم چگونه می توانست دخترک کوچکش را به آن دیو آسا بدهد با خود عهد کرده بود با شبنم عهد کرده بود.

  او این بار در خود قدرتی را احساس می‌کرد که سابقه نداشت گویا راهی دیگری برای نجات شبنم وجود نداشت حالا دیگر بر تصمیم که گرفته بود مصمم بود که با قدرت از جا بلند شد و به طرف خانه دختر بزرگترش شبانه که تازه ولادت کرده بود روان شد. او باید امشب تیر خلاصی را میزد خود و اولاد هایش را برای همیشه از شر پدر ظالم نجات میداد.

   هرچه نزد شوهر ظالم دختر بزرگش التماس کرد نتوانست شبانه را به خانه اش بیاورد. بنابراین پلان اش را برای شب دیگر معطل کرد. 

   او این بار قاطعانه تلاش می‌کرد زندگی دخترانش را از بار ظلم و خشونت نجات دهد بر خود لعنت میفرستاد چرا وقت تر این کار را نکرده اما هنوز هم دیر نبود. 

   وقتی زنی شکسته و زخمی از جور روزگار قد علم می‌کند هیچ احدی نمی‌تواند جلو هدف اش را بگیرد این را زنان این سرزمین همیشه ثابت کرده اند که به احترام عزت و عنعنات جامعه سکوت می‌کنند اما وقتی کارد به استخوان شان می‌رسد دیگر هیچ قدرتی جلو دار شان شده نمی تواند. 

   مادر شبنم از آن دسته زنان جسوری بود که از بخت بد اش با مردی بی غیرت و ظالم هم خانه شده بود با لت و کوب و سخنان زشت عزت نفس او را پامال می‌کرد اما هر بار که نادر دست روی اولاد هایش بلند می‌کرد او سینه سپر می‌کرد و نمی‌گذاشت آنها صدمه ی بیبنند در ارتباط به دختر بزرگش شبانه، خودش را لعنت می‌کرد که با تمام توان تلاش کرده بود اما نتوانسته بود حریف آن مردان ظالم شود.

در آن طرف قریه مولوی اکرم که خود را نماینده پیامبر اسلام می‌دانست در یک حرکت زندگی چند زن را در قعر نابودی کشاند آنجا شبنم کوچک و مادر بیچاره اش و اینجا خواهر مظلوم و مطیع اش از درد بی انصافی مانند گنجشک زخمی می تپیدند اما هیچ مردی در این قریه وجود نداشت که عدالت را برای زنان برقرار کند همه قوانین مربوط زنان   بود اما عدالت شامل حال مردان آن قریه بود هیچگاه قانون به نفع زن ایجاد نمی شد بلکه قوانین برای راحتی و حرص مردان ایجاد شده بود‌.

   آمادگی های ازدواج دوباره مولوی اکرم و نادر خان گرفته می شد آنجا سارا خواهر اکرم تن به ازدواج اجباری با مردی همسن پدر خود داده بود و اینجا شبنم با دیدن لباس های جدید پر زرق و برق خوشحال بنظر میرسد اما وای از دل بیقرار مادر شبنم؛ هیچ کس عظمت درد قلب او را نمی‌توانست حس کند دست به هر کاری زد نتوانست شبانه دخترک مظلومش را از آن خانه لعنتی بیرون کند تصمیم گرفتن دشوار بود یا میماند و بدبختی خود و دخترانش را نظاره می‌کرد یا هم زندگی شبنم را نجات می‌داد به سختی از شبانه دل کند و نیمه شب تابستان زمانی که همه خواب بودند با شبنم و پسرک ۱۹ ساله اش وحید که سخت مخالف ازدواج شبنم و پدرش بود با موترسایکل خانه را به قصد شهر مزار ترک کردند.از مزارشریف با کمک پول موترسایکل که فروختند و اندک پس انداز وحید راهی سفر از طریق قاچاق به طرف ایران شدند.

   مادر شبنم درد، غصه و خاطرات بد اش هنوز همراهش بود اینکه نتوانسته بود شبانه را با خود بیاورد قلبش درد میکرد اما وقتی به صورت معصوم شبنم می‌نگریست خودش را دلداری می‌داد که توانسته حداقل زندگی یک دخترش را نجات دهد. 

   آفتاب طلوع کرد و نادر با صدای مرغان قریه از خواب بیدار شد خانه سوت و کور بود صدای زیبای شبنم نمی آمد.

   نادر از خانه به این امید بیرون شد که حتما زنش در حویلی مصروف غذا دادن به حیوانات است اما با کمال تعجب متوجه شد حویلی رنگ و بوی سابق را ندارد باد کثافات را به هر گوشه حویلی انتقال می‌دهد حیوانات هنوز غذا نخورده و بوی نان گرم و دود تنور از حویلی بلند نمی شود. مثل همیشه حویلی از تمیزی برق نمیزد و گویا این باعث شد شوک شدیدی بر تن و بدن نادر وارد شود با عجله تمام اتاق های گنبدی را گشت اما اثری از شبنم، مادرش و وحید وجود نداشت. تازه به اخطار و قاطعیت چشمان مادر شبنم پی برده بود با عصبانیت مشت بر در و دیوار می‌کوبید و فحش می‌داد بیچاره شده بود نمي‌دانست چی کند باور کرده نمی‌توانست با عجله از خانه بیرون شد و به خانه مولوی اکرم رفت باید با کمک او کاری می‌کردند شاید هنوز هم زیاد از قریه دور نشده باشند.

    قریه غوغا برپا شده  همه با دید حقارت به نادر می‌نگریستند مثل همیشه این بار هم انگشت انتقاد به سوی زن نادر بود بازهم بزرگان قریه منتظر بودند تصمیم برای عدالت خواهی به نادر گرفته شود گویا هیچ کس بیچارگی و مظلومیت آن زن بیچاره را درک نمی‌کرد که این گونه قضاوت نادرست می‌کردند.

   نادر و مولوی اکرم هر کاری کردند نتوانستند ردی از شبنم و مادرش دریابند چند روز بعد آنها به ایران رسیدند.   مادر شبنم با داشتن وحید به خود میبالید اینکه ذات وحید به پدرش شباهت نداشت اینکه توانسته بود او را مرد بزرگ کند خوشحال بود. اینکه جا نزد و شکست را نپذیرفت خوشحال بود.

 هیچ گاه زن را دست کم نگیرید چون اگر زنی دست بر کمر بگذارد و قد علم کند بزرگترین ظالمین دنیا هم مجبورند در مقابل شان زانو بزنند. و کسی نمی‌داند چقدر این قهرمان های بی نام و نشان وجود دارد که خود و زندگی شان را فدای زندگی راحت فرزندان شان کرده اند و بدون شک اگر دنیا این شجاعت را بیبنند مدال شجاعت برای تک تک این زنان قهرمان تعلق میگیرد‌.

ماهنور (نام مستعار) از یک پوهنتون پزشکی در ولایت بلخ فارغ التحصیل شد و سپس به عنوان رئیس یکی از دانشکده های آن و درعین حال به عنوان قابله حرفه ای کار کرد. او امروز برای یک سازمان غیردولتی در ولایت هرات کار می کند.

توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *