پشتاره‌ی معاضل

0

A street market in Kabul, August 2023. Photo: @AADIL

حماسه 

مریم فرزند اولی خانواده و یگانه فرد باسواد فامیل بود،  همینکه از خواب برمی‌خواست بعد از عبادت خدا، نخستین کارش مواظبت و رسیده‌گی از پدر معیوبش بود که از سال‌ها در بستر بیماری زمینگیر شده و توان رسیده‌گی خود را از دست داده بود، زینب مادر مریم نیز جان جور نداشت، به‌خاطری که همراه با غلام سخی شوهرش در انفجار بازار نزدیک دهکده‌ی شان مجروح‌ شده و از ناحیه‌ی سر استمرار ناراحتی داشت  .

  مریم نان‌آور خانه نیز بود، یک خواهر و یک برادر کوچک‌تر از خود داشت که هنوز به سن وسالی که آماد‌ه‌گی و توانایی کار را داشته باشند، نرسیده بودند، پیشه معلمی باآنکه مسوولیت بزرگ وخواهان تجارب و توانایی معین کاریست ولی مریم تربیه اولاد وطن و داشتن نقش در فردای جامعه را از آرمان‌های زنده‌گی خود می‌دانست و عاشقانه به وظیفه معلمی‌اش رسیده‌گی و ادامه می‌داد ، دختران قریه و خانواده‌های شان از صداقت، پشتکار ودلسوزی مریم مرتبط به آموزش وپرورش اطفال دهکده بی‌حد راضی بودند و‌ او را صمیمانه دوست داشتند، گاه و بیگاه که مشکلات مریضی پدر ومادر امکانات رفتن به مکتب و تدریس را از این معلم جوان سلب می‌نمود و‌ مخصوصآ پدرش که به تداوی دوامدار نیاز داشت و ضرورتآ تحت مراقبت طبی قرار داده می‌شد، مریم ناگزیر بود به عوض مکتب، شفاخانه برود، گرچه کلنیک  بازار نزدیک قریه  تجهیزات طبی ولابراتور مجهز نداشت ولی مریم از کوچک‌ترین تلاشی در راه بازیابی صحت  قبله‌گاه خود که با  زحمت زیاد او را به این سن و سال رسانیده و با مشکلات زیاد زمینه تحصیلش را  فراهم ساخته بود، دریغ نمی‌کرد .

 دهکده شان که در جوار تپه‌های دارای ارتفاعات بالا و پایین موقعیت داشت و درخت‌های کهن سال پر شاخ و برگ مقابل تپه‌ها زیبایی خاصی به آن می‌افزود  بدون سر و صدا و بی‌دغدغه بود، اهالی بآنکه زمین‌های زراعتی محدود داشتند، تنها از محصول زمین و پرورش چند تا گاو و گوسفند مخارج سالانه شان را به شکل بخور و نمیر تدارک می‌دیدند  که غلام سخی پدر مریم نیز سال‌های پر مشقت زنده‌گی را به همین منوال پشت سر گذاشته بود تا اینکه آفت انفجار صحت و توانش را گرفت و دیگر مجالش نداد بیل را به شانه بگذارد و با خیالات مربوط به خودش  راهی مزرعه‌ی کوچک ‌خود شود. حالت غلام سخی روز تا روز بد تر می‌شد، عدم دسترسی به معاینات اساسی و پیشرفته، کمبود و نبود ادویه ومراقبت لازم از وی و تهی دستی  و بی‌روزگاری ابعاد معینی بودند که روح خانواده‌ی  مریم سرگردان را می‌آزرد و برآتش رنج‌های شان دامن می‌زد. مریم هیچ نمی‌دانست چه کند،  اگر به خاطر تداوی پدر به کابل بروند،  درموجودیت کرایه گزاف منزل درکجا  زنده‌گی کنند و چگونه امرار معشیت نمایند، همه اعضای خانواده به معاش ناچیز معلمی مریم که تنها می‌توانست لقمه نانی برای زنده ماندن شان چاره سازی کند، چشم امید داشتند و پیش خود می‌گفتند درصورتیکه مریم درکابل بدون معاش باشد اینهمه مصارف از کجا تامین خواهد شد؟

افزود برآن هزینه مریضی دوامدار پدر ومادر،  آرامش را از زنده‌گی مریم  گرفته بود. شبانه که بعد از عبور دشواری‌های روز، خیال آرمیدن می‌داشت دلهره‌ی معنا داری ناشی از رخدادهای روز بر روح‌ و روانش چیره می‌شد، اصلآ نمی‌توانست تشخیص دهد خواب است یا بیدار؟ سینه‌اش میزبان دردهای خموش و بی‌صدایی بود که بر تمام وجودش حکمروایی داشت، دلهره‌ی ناشناسی روح و روانش را می فشرد، ناملایمات  زنده‌گی، کوه و کتل دشواری‌ها  و ضجه‌های نیمه شبی پدرش که روزگاری مرد آهنین در مقابل سختی‌ها و ملالت‌ها بود، دست به دست هم داده  در تنگناه مهیبی محصورش می‌کردند، به دور دست‌های زنده‌گی که دست کم پدر ومادرش را با طراوت و توانایی نظاره کرده بود و در لبخند و نوازش شان تحقق امیدهای دلخواهش را ممکن و میسر می‌دید، خیره می‌شد و به حالش می‌نگریست. تصویر کمرنگی از آینده در ذهنش تداعی می‌شد، به ناچار سر به زانو می‌گذاشت  و موازی با درمانده‌گی و دردها، راه و چاره‌یی جستجو‌می‌کرد.

مریم دختر مستعد، شجاع و بامسوولیت بود. مخصوصا در مقابل پدر و مادر که خودش به تکرار می‌گفت: پدر ومادر تحایف خداوندی، حامی و تکیه اولاد اند  که رضای شان رضای پروردگار است. نهایت حرمت، مواظبت و دلسوزی داشت، مستند با این افکار وعقیده مصمم شد به هر نوعی ممکن پدرش را تداوی کند و برای نیل به این مامول جز رفتن و کوچیدن شان به کابل راه و چاره‌ی دیگری نداشت. از پدر ومادر مشوره گرفت تا گاو وگوسفند شان را بفروشند، زمین کوچکی را که از نیاکان شان از زمانه‌های دور به آنها رسیده بود،  گرو ‌کنند تا هزینه‌ی تداوی  آنها را مهیا سازد، زیرا می‌دانست نبود این دو موجود دلسوز خانواده در پهلوی مشکلات دیگر، زنده‌گی شان را به جهنم‌ تبدیل خواهد کرد. پلان مطروحه را عملی ساختند و به کابل کوچیدند. کاکا کریم که از اقارب نه چندان نزدیک  غلام سخی ولی شخص مهربان و‌ پاک دل بود و سال‌ها قبل به خاطر کار و غریبی درکابل زنده‌گی می‌کرد،   برای شان یک اتاق کرایی در جوار کوچه‌ی شان که با مالک آن  آشنایی داشت،  پیدا کرده بود که  روز گاری درانجا شب و روز پناه ببرند، مریم بسیار تلاش کرد کاری برای خود پیدا کند تا از معاش آن در مصارف تداوی پدر ومادرش و تهیه لقمه نانی برای فامیلش ممد باشد ولی، به خاطری که درب مکاتب دخترانه بالا تر از صنف ششم به دستور حاکمان زمان که تعلیم زنان را نیازی به امروز و فردای  جامعه نمی‌دانستند،  قفل و زنجیر شده بود  از اینرو خدمت در معارف ( معلمی ) برایش غیر ممکن بود،  اما به هر شکل و شمایلی باید  به کار و زحمتی دست می‌یازید تا موجودیت شان را در کابل که با ده و قریه از هر لحاظ متفاوت و متمایز  وعمدتآ به خاطر تداوی والدینش  حتمی بود،  ممکن سازد. از بام تا شام درجستجوی کاربود تا اینکه کاکا کریم که با مردم و محل شناخت و بلدیت داشت در منزل یک شخص متمول که سال‌ها در پست‌های دولتی وقبل برآن سرگروپ، قوماندان،  وکیل پارلمان و چهره سیاسی بود، کار پیدا کرد. مریم به معرفت وی به منزل قوماندان رفت، تعمیر چهار طبقه‌یی که زیبایی‌اش چشم را روشن و مصارفش سر را گیج و متحیر می‌کرد، علی‌الرغم  زیبایی و عظمت ساختمان، ساکنانش  خالی ذهن، بی معاشرت ومغروری بودند که از طرز صحبت و برخورد شان تنها خود ستایی،  خصومت و بلند پروازی  افاده می‌شد و بس. اشیا و اجناس بی‌نهایت قیمت بها هر سو  بیجا وبی‌هدف افتیده بود، پاشیده‌گی و پراگنده‌گی به حدی  نمایان بود که تصور می‌رفت همین لحظه از جای دیگری اینجا کوچیده اند و یا حالا جای دیگری خواهند کوچید. مریم با مشاهده این حالت که به ظرفیت و سلیقه‌ی این خانواده صحه می‌گذاشت  خود را به دنیای ناشناخته می‌یافت که تصورش را درخواب هم ندیده بود و لی نیاز مادی ایکه به خاطر اعاده صحت پدر ومادر ش داشت هر لحظه خورد وخمیرش می‌کرد، عرق سرد خجالتی رخسار باعزت او را فرا می‌گرفت، استقلالیت فکری‌اش را از دست داده بود، وقتی چهره آشفته و جسم نحیف پدر وچشمان نگران مادر  در مقابل دیده‌گان‌ درمانده و متحیرش قرار گرفت، خطاب به آنها به دل می‌گفت: من مجبورم، پدر و مادرم مریض  و خواهر وبرادرم کوچک ونیازمند کمک اند هرکار و زحتمی باشد،  قبول دارم. نوعیت کار مهم نیست،  مهم تامین زنده‌گی از راه مشروع و انسانی‌ست. دریافت لقمه نان حلال عزت و عبادت است. دفعتآ صدای ناهنجار یکی از سه خانم سکوتش را شکست  بسیار لغت پرانی نکو‌ باز ده مکتب که رفتی دستته ده کمرت بگی و گپ‌های تا و بالایته تقریر کو! خانم دومی که دهن و بینی‌اش را با چادرش پوشانیده بود وظایف روزانه مریم را برایش بزبان خودش که نیمی از اصطلاحات منحصر به فردش برای مریم  قابل فهم نبود توضیح داد که شامل جمع و جاروب چهار منزل، دهلیزها، آشپزخانه، پخت غذا، کالا شویی و آوردن بعضی ضروریات فرمایشی و در عین حال مخفی از شوهر شان بود، معلوم‌ شد ای قوماندان که در بین خانواده اش به شیرین آغا معروف است و همین سه خانم مربوط همان آغا میشه بیشتر اوقات در بیرون از منزل به کارهایی مصروف است که دیگران از استقامت و ویژگی‌های آن بی‌خبر اند. بالاخره مریم به هر دستور و فرمایشی تن داد و کار طاقت فرسای فزیکی را که هرگز با این عمق و ابعاد تجربه نکرده بود  درخانه‌ی چهار منزله و سه زنه‌ی شیرین آغا  پذیرفت. هر روزی که می‌گذشت انرژی و توان مریم ناشی از کمبود مواد غذایی لازم‌، فشار روحی و فضای اختناق خانواده شیرین آغا، که از فرهنگ‌، تعلیم، تربیه، معاشرت، عطوفت و حتی اسلامیت و انسانیت عاری و تهی بود،  کمتر می‌شد ولی از نهایت مجبوریت   آه از دل نمی‌کشید که مبادا  کدام حرفی از زبانش بدر شود و به مزاج تازه به دوران رسیده‌های مغرور برابر نباشد و‌دستش را از کار بگیرند. مریم یک ماه در این خانه با همان ثقلت و وسعت وظایفی که بایست چندین نفر آن را انجام می‌داد به تنهایی و مشقت مقابله کرد و به خاطر‌مزدی که دریافت می‌نمود کمک به تهیه دارو و مراقبت صحی پدرش بود دل خوش و راضی بود.

یکی از روزها که شیرین آغا با غرور قوماندانی که در واقعیت زنده‌گی، آبرو، تحصیل و جایگاه مردمی دیگران برایش چون پرکاهی ارزش نداشت،  مریم را در دهلیز منزل دوم در حالی دید که با دستان ناتوان ولی همت عالی و مردانه دور وبر دهلیز را تمیز می‌کرد، همینکه نزدیک وی شد با چشمان‌ آلوده به گناه که نظاره همه مظاهر منفی را به تکرار تجربه داشت گفت: خو مریم مریم که میگن توهستی، برو اتاق مره پاک کو! مه تنخایته  زیاد می‌کنم و هر مشکلته حل می‌سازم، پول پیش مه زیاد است،  تشویش نکو!  برو، هر سه زن مه به نظافت علاقه و توجه ندارن، مه می‌فهمم همرای تو زنده‌گیم خوب میشه، مریم باشنیدن این حرف‌های هیولای وحشت، مات و مبهوت ماند و متوجه شد که این سر آغاز بد بختی جدیدش است که طبیعت، طینت وی را به آزمایش می‌گذارد. برایش همه چیز مفهوم بود،  با لحن  و ژست خسته گفت میایم اتاق شما را هم‌ پاک می‌کنم‌، لحظه‌ای که آن  بی‌همت و نامرد داخل اتاق خود شد، مریم بدون فوت وقت به منزل اول رفت و متعاقبآ تعمیر را ترک و به عجله از محل دور و خود را نزد  پدر و مادر مریض‌اش رسانید واز موضوع و نیات مالک خانه آنها را نیز مطلع ساخت. پدرش که زاده دهکده و مرد باغیرت و باعزتی بود رو به مریم کرده گفت: دختر مهربانم‌ هرچه را از دست دادیم فرقی ندارد ولی  اگر بی‌عزتی به حریم زنده‌گی ما نزدیک‌ شود،  مرگ‌ را ترجیح می‌دهم، مریضی، بیچاره‌گی و تهی دستی از جانب خداست که از ته دل واحساس قلب قبولش داریم،  اما بی‌عزتی‌ایکه از جانب خدا ناشناسان بی‌عزت  برما تحمیل شود علیه آن به قیمت جان مبارزه می‌کنیم. دخترم صحت من کمی خوب است دواهای لازم را برای یک سال می‌گیریم و از این شهر که شیادان محیل و نامسلمان بر همه کس و همه چیز مسلط اند ‌و به نام اسلام هست و بود وطن و هم‌وطن را به یغما برده اند،  دوباره به زادگاه خود ما که نیاکان ما نیز در  آن خفته اند بر می‌گردیم، تن به تقدیر می‌کنیم، خدای اینجا و انجا یکی‌ست، فردا بخیر حتما بریم که به کدام مصیبت لاعلاج‌ مواجه نشویم . ما کی توانایی مقابله با وحشیان ‌زمان را داریم . 

   آنها بار دیگر مجبور شدند پشتاره‌ی ‌معاضل زنده‌گی را بر شانه‌های ناتوان‌ محکم ببندند و راهی زادگاه خود شوند وبا ناملایمات زنده‌گی که از نتیجه افکار و عملکرد اجیران زور و زر دامنگیر شان شده یا کنار آیند و یا مبارزه کنند. این دو راهی‌ست که به سوالات مرتبط به حیات ملی در شرایط حاد و مختنق امروز ملت، پاسخ منطقی می‌دهد .

مرگ تدریجی یا مبارزه به خاطر عبور از تاریکی‌ها ؟!

یادداشت: شبکه دیاسپورای أفغان  این مقاله را از مکتب آنلاین امید به عنوان ارسالی برای مسابقه مقاله نویسی خود در جولای 2023 دریافت کرد. شبکه دیاسپورا مجوز کامل برای انتشار مقاله از جمله عکس نویسنده را دریافت کرده است. این مقاله توسط سید مصطفی سعیدی، روزنامه‌نگار و استادِ دانشگاه ادیت گردیده است. 

  توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *