زن، مرد میشود
سمیه
مقدمه
در قاموس فکری افغانها در پشت حرف “مرد بودن” فکر دوگانهیی وجود دارد. یک کلیشهیی باور شده از مردانگی در چوکات غیرت، پشت کار، ثبات و اعتبار. پس به زبان افغانها میتوان گفت: زن، مرد میشود، وقتی شجاع باشد. نان آور، استقلال طلب یا که هم اختیار دار و ختم کلام، قابل اعتبار و با غیرت، چه جبری یا که هم ذاتی. زن، مرد میشود خارج از هر انحراف جنسیتی. مشکل همیشه بوده است. انگار که از اول با هوای تنفسی فضای افغانستان چسبیده باشد، یک مشارکت جداییناپذیر، ولی وقتی یک زن بخواهد قید هرچه مشکل مانع زا است را بزند، این کار را انجام میدهد حتی اگر منع باشد که زن کاری انجام ندهد جز مرده بودن در سرزمین زندهگی. در جامعهی مسموم افغانستان تحت سیطرهی فکرهای تاریخ گذشته، زن مرد میشود. او درست و کامل در قالب این اصطلاح “مردانه بودن” با اعتبار فرو میرود. جالب این است که به کنار شکلپذیری بیشتر سازندهگی هنرمندانهی زنان است که دنیا را با اشکال دگرگون میسازد.
کار معنای لغوی آن انجام عملی بارور میباشد، تحرکی برای زیستن. کار معنی عجین شدن با ذات آدم است، خارج از او زن است نباید، من مردم باید. کار بخش پررنگ هدف خلقت موجودی ماست. پس چگونه میشود که از آن امتناع کرد؟ به این میماند که در آب باشی و شنا ننمایی. ما موجودات آبی نیستیم وطبیعیست که نتیجه آن مرگی افسرده یا زیستنی زامبی گونه است. چگونه میشود امتناع کرد؟ نمیشود، حتی اگر حکومت مجهول حاکم بر سرزمینت برایت بگوید، تو زنی برای تو کار خارج از چوکات خانه نیست. اگر هیچ یک از اراکین دولتی دولت سرزمین خودت نخواهند ترا با مدرک علمیات برای خوانده شدن و پذیرفته شدن، برای استفاده از دستاوردهای فکری و تلاشهایت راه ندهند، این دردی سهمگین و حتی هلاک کنندهیی است. این که با خودت بگویی من آدم هستم قبل از هر جنسی این جا این رویاگونه به نظر میرسد و غیر قابل دسترس. حالا نمیشود. پس باید گفت من زن هستم که مرد میشود حتی اگر تو یا هیچ کسی نخواهد.
آغاز ماجرا
کاغذهای سفید به رنگ در میآیند
او را از دوران مکتب میشناختم. آن زمانها دختری زیرک صنف و شیرین دل استادها بود. نام ناهید بر سر زبانها در هر صنف میچرخید. کمتر دوستی داشت. همه فکر میکردند حتما به خاطر لیاقت خود مغرور است. من هم اینگونه فکر میکردم تا این که با او از نزدیک آشنا شدم و او را بیشتر از یک همصنفی و اول نمره شناختم. روز آشنایی ما خجالت آورترین خاطرهی من از دوران مکتب است. هرچند برای تسکین خود میگویم به آشنایی او میارزید. همهیی پستیها و زشتیها در یک کجایی از وجود خود تضادی زیبا و کاملا برعکس خود را یا میپرورانند یا خود شان پرورده شده اند. آن روز یادم رفته بود که تاریخ عادت ماهیانهام است و هیچ وسیلهیی با خود به مکتب نبرده بودم. ساعتهای آخر حالم به شدت خراب شده بود. از یک سو به عادت همیشه دل درد شدیدی داشتم و از سوی دیگر میترسیدم از چوکی برخیزم. اصلا نمی دانستم چگونه خود را به خانه برسانم. زنگ رخصتی که به صدا درآمد، همه دخترهای صنف با شور و سر و صدا از صنف خارج شدند. دو دو یا که هم سه نفری به قصد خانه مکتب را ترک کردند. من در آخر صنف نشسته بودم و با وسایلم خود را سرگرم کرده بودم تا همه بروند. همین طور هم شد همه رفتند جز ناهید. دیدم که به آرامی تمام وسایل خود را جمع کرد. سرمیزی گلدار گلابی رنگ که زمینهیی سفید داشت و به انتخاب خود خریده بود را همراه با حاضری و نقشهی که به تخته به خاطر مضمون جغرافیه آویخته بود، را برداشت و به اداره برد. من هم از فرصت استفاده کرده زود برخاستم و اولین کاری که کردم، این بود که چوکی خود را ملاحظه کردم. هیچ نفهمیدم فقط دوباره نشستم و گریه سر دادم. دست هایش سرد بود وقتی که روی دستانم که بر صورتم گذاشته بودم و با ترس و اضطراب گریه میکردم، قرار گرفتند.
پرسید: چی شده ؟
و این من بودم که به گریههایم شدت بخشیدم. آن لحظه بدترین لحظهیی تمام ده سال مکتبم بود. هیچ وقت از یادم نمیرود که چطور برایم وسیله تهیه کرد. با دستمال و آبی که همیشه باخودش جوش داده از خانه در بوتل میآورد، چوکی را که اندکی کثیف شده بود، پاک کرد. مرا درست تا خانهام همراهی کرد. تمام این مدت هم به جز چند جمله زیاد حرفی نزد. با وجود او من به نوعی احساس راحتی داشتم. او دیگر هرگز کوچکترین اشارهیی به آن خاطره نکرد و من تمام تلاش خود را نمودم تا با او دوست شوم. این را دیگر همه میدانند که تنها آدمی که روز سخت کنارت بود، همیشه کنارت خواهد ماند فقط باید لیاقت داشته باشی و او را کنارت نگهداری.
پدر خود را سه سال قبل از اثر انفجار ماین کنار جاده در راه کابل- غزنی از دست داده بود. بعد از آن هم سرپرستی او و مابقی خواهر، برادرهایش را کاکایش به عهده گرفته بود و بعد یک مدت کاکایش با وجود این که زن داشت، با مادرش عروسی نمود. ناهید صورت گرد و چشمان قهوهیی روشنی داشت. هر وقت با هم زیر درختهای باغ مکتب مینشستیم و حرف میزدیم، او خیلی آرام حرف میزد و با هر حرف ابروها و حالت صورتش را تغییر میداد. خیره به او و حرفهایش گوش میدادم و خیره به چهرهیی همیشه جدیاش، دیگر میدانستم که او هرگز آنگونه که همه فکر میکنند، مغرور و پوک نیست. من هم برایش از آرایشگاهی که با خواهرم در آن کار میکردم، قصه میکردم. از تازه عروسهای که میآمدند تا موهای خود را هفت رنگ کنند، از پیاده کردن رنگهای روشن زیبا روی صورت دخترها و تغییر زیاد چهره دختر خانمی که تازه نامزد شده بود و برای اولین بار ابروهایش را چیدم، برایش میگفتم و او همیشه طوری گوش میداد که گویا میخواست کوچکترین کلمهی را از دست ندهد. تمام دوران بعد از آن خاطره را همیشه با او بودم. بعد از مکتب ناهید را کمتر میدیدم چون خانواده بابیش به خصوص کاکایش خیلی سختگیر بودند. خیلی کم پیش میآمد تا به آرایشگاه بیاید. با این که یکی دوبار برایم گفته بود مد و رنگارنگیها را دوست دارد، ولی حتی یکبار هم نشده بود که ببینم چیز رنگیتر از خاکستری به تن داشته باشد. ناخنهایش همیشه کوتاه و تنها آرایشی که در صورتش دیده بودم، در روز معلم سرمه کرده بود. از این که شغل داشتم همیشه به من افتخار می کرد و من از این که او لیاقت سرشاری در هر راهی که میرفت، داشت حسرت میخوردم. یک بار که به دکان سر زد به اصرار من یکی از دخترها را آرایش کرد، حیرت کردم. برایم از ترکیب جدید و جالب رنگها و طرحهای که میتوانستند کم رنگ باشند ولی عجیب چشمها را کشیدهتر و جذابتر میکردند، گفت. با این که اطمینان نداشتم اصلا در خانه برای خودش یک کیف وسایل آرایشی دخترانه داشته باشد ولی اطمینان داشتم که او خیال انگیزترین فکر را دارد. وقتی آن روز چادری خود را پوشید تا برود، برایش گفتم بیا در آرایشگاه کار کن، گفت نی درس میخوانم که داکتر دندان شوم، پولش هم خوب است و برای دخترها یک شغل کمیاب هم است. آرزو داشت تا یک روز خودش سرکار شود، به خواهرهایش جیب خرچی بدهد و برای خودش برای یکبار هم که شده زندهگی کند. میگفتم پس برادرها و مادرت چی؟ میگفت پسرها که همیشه قدر دارند، مادرم هم عروس او خانه است آنها خوش اند پس در آرزوی غمزدهی من جایی ندارند. با این که کمترین حقوقی در آن خانه داشتند ولی با تمام سرکوبیهای خانه کاکایش او بلند پرواز و بینهایت استقلال طلب بود. برای این که پدرش میخواست دخترش به درس خود ادامه دهد، کاکایش هم گفته بود اگر کامیاب شدی برو بخوان ولی اجازه رفتن به کورسهای آمادهگی کانکور را ندارد. بد ذاتی بیشتر از این که بگویی میمیری از تشنهگی؟ برو آب بنوش ولی اول از آن سوی کوه آبی را که از تو دریغ میکنم، بیاور. تمام کتابهای مکتب را با خودش در خانه میخواند. من هم کتابهای حل فورم سالهای قبل و دفتر سوالات را که برای خودم خریده بودم، برایش بردم، چون میدانستم تابستانها آن قدر کارم زیاد است که نتوانم برای کانکور آمادهگی بگیرم. اما او میتوانست، او تشنهتر از آن بود که کوه را بزرگ بشمارد. وقتی رفتم خانهی شان پای یک ماشین خیاطی برای خواهرش پنجابی می دوخت. ساختمان خانهی کاکایش آن طرف حویلی و باغ بود ولی جایی که ناهید و خواهرهایش در آن زندهگی میکردند فقط یک اتاق در ته باغ سیب بود. ساختمان گلی بود و یک کلکینچهی کوچک رو به باغ داشت. لباسهای تن هر سه دختر از یک نوع تکه کتان تیره رنگ بود. در کنار هم مثل سه بته گل تیره رنگ معلوم میشدند. چه کسی میگوید که گلها فقط رنگ روشن شان زیباست؟ من آن جا میتوانستم زیبایی خلقت خداوند را در ورای یک رنگ خفه کننده ببینم. انگار آن دختر به دنیا آمده بود تا مرا با هنرهایش حیران کند. خیاطی را از دختر همسایه خود یاد گرفته بود. با این که خودش میگفت هنوز هنگام برش دستانش به لرزه میافتند و خوب نمیشود ولی آنچه من به تن خود شان میدیدم، باور نمیکردم که خودش دوخته باشد. با سلیقه تمام روی یک نوع پارچه طرح ریخته بود و خوش دوخت شده بودند. بعد از آن دیگر به دیدنش نرفتم چون زن کاکایش روی خوشی نشان نمیداد و میتوانستم حدس بزنم که بعد از رفتنم با آنها برخوردی خوشی نداشته باشد. برایش گفتم اتاق زیاد روشن نیست، اینجا خیاطی نکن، حتی کتاب هم نخوان، چشمهایت ضعیف میشوند. خندید و من آرزو کردم کاش این نصیحت را برایش نمیکردم. بی شک او بیشتر از من میدانست. آن خنده تلخترین صدایی بود که گوشها میتوانست، بشنوند و تاثر برانگیزترین نمایی که چشمها می توانست، ببینند. در آن لحظه آرزوی دیگری هم داشتم، این که کاش نقاش بودم و درست همانند آن خنده را میکشیدم و در پستوی تاریخ زنهای بلند خیال کشور میگذاشتم. مکتب بسیار به سرعت تمام شده بود، دوران کرونا با هر سختی که بود، گذشت و این بار درست زمانی که من و او فرم امتحان کانکور را پر کردیم، او با باور به باروریهای دانشهای اندوختهاش و من فقط توکلی و با همان گفته که چانس چی میشود، حاضر بودیم، برویم امتحان بدهیم که دولت جمهوری سقوط کرد.
پانزدهم آگست 2021 تاریخی که ناهید از بس برایم تکرارش کرده بود همیشه در خاطرم بود. برای من تفاوتی نداشت. از اول هم امتحان دادن و فرم گرفتنم بیشتر جنبه تفریحی داشت ولی این که او در چه حالی بود را نمیشد پی برد. چند مدتی آرایشگاه را تعطیل کرده با مادرم رفتیم کابل خانهی برادرم. کم کم که تعطیلات اجباری برای حضور طالبان طولانی شد، جنبه تفریح و استراحت آن از بین رفته به سوی یک افسردهگی تلخ و تشنجهای عصبی خانمانگیر میرفت. حال آن روزهایم قابل مقایسه با هیچ یک از امید مردهگیهای عمرم نبود. حالم آنگونه بد بود که برای اولین بار به خودم اعتراف کرده بودم عاشق مجیب پسرخالهام شدهام، بعد به یکباره یک ماه بعد خالهام به مادرم زنگ زد و گفت که برای شیرینی خوری پسرش مجیب دعوت هستیم. به جشن که نرفتم هیچ، احساس دلمردهگی و بیقراری گه گاهی به سرم میزد که دست به خودکشی بزنم. این تلخی شکست عاطفی را بیشتر دخترهای افغان تمام و کمال میدانند. ماهها گذشت مجیب عروسی کرده صاحب فرزند شد که من هم به اجبار خوب شدم. این بار سختتر بود، چند ماه زیادتری را به همان حالت اغما و مردهگی طی کردم. ولی تمام شدند و با اجازه طالبان دکان را باز کردیم. با اسپری رنگ تمام پوسترهای عروسها، مدل مو و آرایشهای چشمگیر پشت شیشهی دکان را رنگ کرده برای یکبار دیگر شاغل شدم. یکبار دیگر بوی رنگ مو، تافت و لوازم رنگی آرایش، یکبار دیگر امید داشتم که زندهگی کنم. با این که شایعات در مورد اینکه امروز نه فردا آرایشگاهها برای همیشه بسته میشوند، همیشه بود ولی من با تمام دلهرهها هر روز شادتر از دیروز به کار خود باز میگشتم. تا این که به غیر معمولترین شکل ممکن امتحان کانکور ولایت غزنی هم با تاخیر واتلاف وقت بسیار برگزار شد. من رفتم تا ببینم ثقافتی که در دوران جمهوریت ساخته شده بود چطور ساختمان های دارد و چگونه است ولی ناهید امتحان داد تا بلکه بتواند از یک بخشی کوچکی از آرزوهای بینهایت خودش را برآورده سازد. از او پرسیدم کدام انتخابها را زدی، گفت دوست داشتم رشته انجنیری فضایی باشد و همان انتخاب اولم میشد ولی نه تنها آن رشته هرگز و هیچگاه و در هیچ دوره دیگری وارد دانشگاههای افغانستان نشده بود، که حالا بسیاری از رشتهها از انتخاب دختران حذف شده بود. او را مسخره کردم. اصلا نمیدانستم آن اسمها را از کجا میداند و فارغ این رشته چه کاره میشود، میرود فضا؟ او که حتی اجازه ندارد کورس آمادهگی برود. برایش گفتم آن دخترانی که میخواستند رشتهی اول شان حقوق و علوم سیاسی یا که هم ژورنالیزم باشد، چه کردند؟ تو که از اول هم رشتهی طب را میخواستی انتخاب کنی، آنها هم به اجبار چهار پنج انتخاب کردند دیگر.
در صحنه ترک امتحان گریهها و زجهها بود، که شنیدم. دختران کاش داشتند که پسر بودند. در انتخابهای که از قبل در نظر داشتیم بسیاری دانشگاهها و رشتههای ولایات دیگر را در نظر داشتیم ولی بجز چند انتخاب محدود لیست انتخابها برای دختران کوتاهتر از آن شده بود که بتوانیم پنج انتخاب را تکمیل کنیم. ناامیدتر از آن چه وارد امتحان شده بودیم، آن صحنهیی مخوف را با دخترهای سراپا سیاه پوش و ماسکدار را ترک کردیم. ناهید هم ناخوش بود ولی مثل همیشه که هیچگاه نگفت که ای کاش پسر به دنیا میآمدم اینبار چنین چیزی از او نشنیدم. او خودش را با تمام دردها که گذرانده بود و باید متحمل میشد، پذیرفته بود. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود. رنگش پریده به نظر میرسید و مثل همیشه زیر چادری اش یک پیراهن دراز سرمهیی تیره پوشیده بود. او هیچ دخترانهیی برای خودش نکرده بود. این مرا به درد میآورد. دلم میخواست یکبار هم که شده او را بر چوکی آرایشگاه بنشانم و خوب رنگی رنگیاش کنم.
ناهید هم یک بار عاشق شده بود. گفتم ای بلا کیست؟ گفت صبر کن بیارمش. رفت و یک کتاب رمان آورد. او براستی دیوانه بود، نبود؟ نمیدانستم آن کتاب داستان قدیمی را از کجا آورده است، تا این که گفت آن را از کتابخانه مکتب برداشته و دوباره پس نداده است. او صادقانه اعتراف داشت که کتاب را دزدیده است و من میدانستم که کمتر کسی این کار را میکند. این دزدی خوشم آمده بود که یکی آن قدر عاشق کتاب باشد که آن را بدزدد. کتاب خواندن هزینه گزافی داشت که او نمیتوانست از پسش برآید ولی او دوست داشت بخواند برای همین یک دکان کتاب فروشی بود که کتابهای خوب و زیادی داشت، البته ناهید آن جا را کشف کرده بود. یکبار مرا اصرار کرد که همراهش بروم و از صاحب دکان خواهش کنیم هفته یک کتاب به او امانت بدهد. یک دنیا رمان را میخواست بخواند در حالی که بیشترین پول بکسش یکی و نیم صد افغانی بود. رفتیم و به صاحب دکان که مرد جوانی بود درخواست خود را گفتیم، این که به یک عاشق کتاب این فرصت را بدهد که از کتابهای دکانش تشنهگی رفع کند، اولش قبول نمیکرد، میگفت کتاب میآوریم که فایده کنیم، کتابخانه عامه نیست که امانت بدهیم. باورم میشد که از انسانیت دیگر اثری در این شهر باقی نمانده است. همین که خواستیم دکان را ترک کنیم مرد جوان صدا کرد و گفت درست است ولی شرط دارد که کتابها را خراب نکنید و یک تذکره برایم بیاورید که اطمینان کنم. همین کار را کردیم و بعد از آن ناهید یکی نه که هفته چند تا کتاب میبرد و این که چطور با آن سرعت میخواند، از توانایی دانستن من بسی بالا بود. از آن پس دیگر نیازی به گذاشتن تذکره نبود. دکاندار ناهید را خوب شناخته بود. یک آشنای قابل باور. ناهیدی که صفحههای کتاب را قبل خواندن بو میکرد و از عطر آنها مست میشد و تبسم میکرد چطور میتوانست غیرقابل باور باشد. باید بگویم که آن کتاب را که از مکتب برداشته بود یک روز سرزده هم از مکتب دیدن کردیم و هم آن کتاب را بازگرداندیم. او دلش طاقت نمیآورد که خطهای دزدی را بخواند و آرام شود. با خودم گفتم تا روز سالگره بعدیش یکی از آن کتاب را پیدا کرده برایش تحفه میکنم.
نتایج کانکور که آمد من با تمام بیاعتباریهایم، به اعتبار چانس رشته اقتصاد غزنی کامیاب شده بودم و ناهید همان که باید. وقتی برایش نتیجهاش را گفتم که با سه صد و بیست و یک نمره در رشته طب دندان کامیاب شده است، تمام خوشحالیاش را این گونه ابراز کرد، یک گریهیی بیصدا و پر درد. لااقل خوب بود من وقتی از نتیجه او خبر دار شده بودم در دکان، با بقیه دخترها یک کمی چیغ و پایکوبی کرده بودم. من به جای او از خوشی چرخیده و رقصیده بودم.
در انتظار و انتظار برای باز شدن پوهنتونها بیشتر دخترانی که وارد رشتهها شده بودند، ازدواج کردند. در فامیل، قوم و چهار طرف تا آنجایی که خبر داشتم اکثریت دختران بالای هژده سال وارد تاهل شدند. این انتظار با بسته شدن مکاتب بروی دختران بلندتر از صنف ششم علنا بیهوده قلمداد میشد. ناهید هر روز انتظار میکشید و کم کم از افسردهگی و جنون شروع به شعر گفتن کرده بود. دوشنبه بود که به دکان کتاب فروشی رفتم. او اغلبا دوشنبهها یک سری به آنجا میزد. گفتم اگر او را آن جا دیدم خبری از وی در انتظار بگیرم. مرد جوان که مرا دید احوال ناهید چادری پوش را از من گرفت انگار مدتی میشد که دیگر آن جا هم نمیرفت. عجیب بود ولی مرد کتاب فروش در لفافه آدرس خانه ناهید را هم از من پرسید. با خودم گفتم این مرد ناهید را خوش کرده است.
به اجبار بار دیگر وارد خانه باغ کاکایش شدم. ناهید پیر شده بود. هنوز صورت بشاش دخترانهاش میدرخشید. هنوز در نظرم آن قدر زیبا بود که به او حسادت کنم ولی غباری از غم از ژرفای نگاههایش بیدادگر پیری دختری کم حرف بود. هالهیی از ناتوانیها او را پوشانده بود. گفتم دیگر کتاب نمیخوانی، گفت که مرد جوان کتاب فروش از اوخواستگاری کرده است، او هم دیگر به آن جا نرفته است. آن مرد حتی صورت او را ندیده بود. با تمام اصرارهای کاکا، زن کاکا و مادرش به تمام خواستگاری هایش جواب رد میداد. گفته بود که اگر در این مورد او را وادار به اجباری کنند، خودش را خواهد کشت و همه میدانستند که او آدم عمل است. کاکایش بزاز بود. بعد از آمدن طالبان وضع کار او هم خراب شده، کم کم فقر هم به درد های آن خانواده پرجمعیت افزوده میشد.
همهی انتخابها و تغییرها از یک برخاستن پرتصمیم و عمل کردن با ایمان آغاز میشود، انگار که یک روز صبح ناهید برخواسته و یکی از آن لباس های دراز رنگ تیرهیی خود را به تن کرده، به هر اصرار و حرفی که میتوانسته کاکایش را راضی میکند و با گرفتن چادریاش از رختآویز گوشهی دیوار به سمت خیاط خانهی زنانه سر کوچهی شان به راه میافتد. زن که از وضع خانه و زندهگی آنها باخبر بود برای یک مدت او را فقط برای سنجش توانایی کارش، بدون پرداخت پول برایش کار داد. در کمتر از یک ماه ناهید خود را با معیار کار خیاط خانه برابر کرد و حالا دیگر شاغل به حساب میآمد. بعد از ظهرها برای شش ساعت میرفت و لباس میدوخت. برایش خوشحال بودم. یک هزار و پنصد افغانی در یک ماه برای بسیاریها ممکن مصرف یک هفتهیی یا یک روزه به حساب بیاید ولی این مقدار معاش برای او هزار هزارها پول ارزش داشت. بعد از آن، از آن جایی که پول پیدا کردن با زحمت خود برایش مزه کرده بود و هنوز هم وضع کار کاکایش نامساعد بود، یک روز صبح وارد آرایشگاه ما شده چادری خود را بالا کرد و با یک صدایی که از خنده میلرزید، گفت کارمند میخواهید. من منتظر او بودم. با این که او بیشتر پولهایش را به کاکایش میداد یا که برای خانه سودا میخرید، مقداری هم پسانداز میکرد. با این که میدانم او هنوز هم انتظار دارد که پوهنتونها باز شود و بتواند آروزیی را که از خودش و پدرش بود را به راست بدل کند. هر روز صبح زودتر از تمام دخترهای دیگر وارد دکان میشود. هنوز هم به همان هنرمندی قبل رنگها را میشناسد و ترکیب میکند. فکر میکردم که کار هایش به همین دوختن و آرایش کردن عروسها و دخترهای جوان مردم طی میشود ولی یک روز آمد و گفت که او ماههاست که بعد از آن خواستگاری داوود، پسرک کتاب فروش دیگر کتاب نمیخواند. از او بعید بود که بتواند بدون خواندن شب خوابش ببرد. برایش گفتم حالا دیگر میتوانی از پول خودت از هر جای دیگری کتاب بخری. ناراحت نبود بیشتر ذوق گفتن داشت و من گوش کردم. او در ادامه برایم گفت:
من دیگر کتاب نمیخوانم چون دوست دارم که کتاب خودم را بنویسم. در اصل دوماه پیش شروعش کردهام. دیگر کتاب خودم را مینویسم، خسته که شدم میخوابم. در دکان هم دیگر آن آدمی که تمام جملههای یک روزهاش از انگشتان یک دست و پا کمتر باشد، نبود. حرف میزد از زندهگی آدمهای که وارد دکان میشدند، میپرسید و گوش میکرد. زنها هم با شوق شروع به تعریف کردن داستانهای جالب خودشان میکردند. ناهید میگوید که در رمانش از زندهگیهایی که هر روز میشنود ،مینویسد. من هم دوست داشتم گوشهیی از رمان او باشم. دیگر تعجب نمیکنم. به آنچه که مردم شهر ما میگویند، ناهید به معنای واقعی کلمه میطلبد به دنبال آن میرود و بارور میشود. ناهید میگوید که داوود دوبار دیگر به خانهی آنها برای خواستگاری آمده است و او دوست دارد که با او حرف بزند که اگر با او ازدواج کرد، می خواهد خواهرهایش را هم با خودش ببرد. داوود که نادیده او را پسندیده است، هر گفتهیی او را میپذیرد. این را قبول داشتم که عشقی بزرگ با دستان هنرمند در دنیا جان میگیرد، فقط باید کار کرد.
کار کردن، بله گفتن به چرایی زندهگی
بر اساس اعلامیهی جهانی حقوق بشر به عنوان مهمترین سند حقوق بشری مورد توافق و پذیرش همه دولتها، زن و مرد آزاد به دنیا آمده و از لحاظ حیثیت و حقوق اجتماعی با هم برابر اند. با تاسف که زنان افغان امروزه در کنار تمامی حقوق لگدمال شدهی شان از برخورداری حق کار هم محروم شده اند. با این که کنوانسیون رفع تبعیض علیه زنان نیز بر این نکته تاکید دارد که برابری زن و مرد در اشتغال موجب استیفای حقوق آن دو میشود و نیز اعلام میدارد که اعمال تبعیض به هر نحو علیه حقوق شغلی زنان، ناقض اصل برابری و احترام به شخصیت بشر است، ولی از تاریخ 15 آگست 2021 به بعد جامعه افغانستان نه تنها از تمامی این لایحههای حقوق بشری جهانی خارج شده است که حتی نمیتوان گفت آن چه در دین اسلام مرتبط با زن، نوع بشر و آزادی گفته است، خارج است. این محرومیت و محدودیت بر شغل زنان، علاوه بر فلج ساختن چرخهی توسعه و اقتصاد کشور، منجر به گسترش فقر و فلاکت در جامعه میشود. زنانی که در وزارتها، ادارات دولتی، محاکم قضایی و پولیس کار میکردند، به دستور طالبان از کار اخراج شده خانهنشین شدند. بسیاری خانوادههای افغان که با کار خارج از خانه زنان مخالف بودند با ممنوعیت و ابراز عدم حضور زنان خارج از خانه و بدون محرم از سوی طالبان، این خانوادهها علنا زنان خود را مجبور خانه نشین کرده اند. زنان تجارت پیشه، هنرمند، ورزشکار، کارمندان رسانههای دیداری و شنیداری، خبرنگاران زن و کارمندان شرکتهای خصوصی، به دستور یا تهدید طالبان یا که هم به اصرار خانوادههای خودشان دست از کار برداشته اند.
با این که فرصتهای شغلی برای زنان در جامعه مردسالار و زنستیز افغانستان حسابش به اعشار اندک میرسد ولی با آنچه هر روز از زنان افغان به طور زنده در جامعه میبینیم، آنان خود با فرصتی ناچیز اشتغالزایی برای زنان دیگر از جنس خودشان میکنند. کارگاههای نقاشی و خیاطی از سوی یک زن ایجاد و زنان دیگر را با اشتیاق میپذیرند. زنان درس میدهند. زنان هر روز به کوچهها برآمده از یک قدم زدن بعد از ظهر در حوالی شهر کیف میکنند. کار نکردن، نپذیرفتن چرایی زندگیست. زن نمیتواند از زندهگی دور بماند و برای زندهگی باید وجود زن را پذیرفت.
یادداشت: شبکه دیاسپورای أفغان این مقاله را از مکتب آنلاین امید به عنوان ارسالی برای مسابقه مقاله نویسی خود در جولای 2023 دریافت کرد. شبکه دیاسپورا مجوز کامل برای انتشار مقاله از جمله عکس نویسنده را دریافت کرده است. این مقاله توسط سید مصطفی سعیدی، روزنامهنگار و استادِ دانشگاه ادیت گردیده است.
توجه: مسئولیت محتوای مقاله به عهده نویسنده می باشد. شبکه افغان دیاسپورا در قبال اظهارات نادرست در این مقاله مسئولیتی نخواهد داشت.